دیوار

خانه هارا ویران کنید

دیوار ها به شهر حمله کردند!

خواب

چند شبیست خواب تکراری می بینم،خواب می بینم بر لب صخره ای ایستاده ام،میخواهم خودم را پرت کنم،تمام آدم هایی که می شناسم پشت سرم ایستاده اند،اما فقط نگاه می کنند...

در انتظارم فقط یک نفر بگوید بمان،اما...همه فقط نگاه می کنند...

بودن یا نبودن،مسئله اینست!

آیا کسی آغوش کرگدن می خواهد؟

می گویند کرگدن ها غصه دار هستند،نه حیوانی را می خورند نه توسط حیوانی خورده می شوند،حالا با این اوصاف،آیا کسی آغوش کرگدن می خواهد؟!

نمی توان گفت اوضاع خوب است،چون نیست،زمان می گذرد اما با خفگان،تنها کاری که می توان کرد این است که نشست و به گوشه ی ترک خورده ی دیوار زل زد و فکر کرد،فکر کرد،آنقدر فکر کرد که با فکر یکی شد...دلم می خواهد چند وقتی از آدم ها دور باشم،حضور آدم هایی که در پایان نیز یکی بهتر را ترجیح می دهند خفه ام می کنند،اینبار دیوار هارا بیشتر دوست دارم،اینبار ترک ها را بیشتر دوست دارم حتی اگر سوزِ سرما از میانشان سرک بکشد...شاید عادلانه نباشد که فقط دیگران را بگویم،من هم آدمم و ممکن است برای دیگران طاقت فرسا باشم،خدا!شاید آفریدن اینهمه انسان آن هم کنار هم ایده ی خیلی خوبی نبود!البته اگر هم باهم نبودیم باز هم نق می زدیم که چرا تنهاییم،شاید حتی بهترین ایده آفریده نشدن بود!!!

میشه براش دعا کنید؟

دوستان خواهر من مشکوک به کرونا تو بیمارستان بستری شده،ممنون میشم ازتون براش دعا کنید

مرسی

حرف حساب

من بسیاری از کتاب های معروف را نخوانده ام،من بسیاری از نویسندگان را نمی شناسم،من بسیاری از نقاشی های معروف را ندیده ام،من بسیاری از موسیقی های معروف را نشنیده ام،من بسیاری از فیلم های معروف را ندیده ام،من بسیاری از کارگردانان و بازیگران معروف را نمی شناسم،من بسیاری از خوانندگان را نمی شناسم،من بسیاری از شاعران را نمی شناسم...افتخار نمی کنم اما به شما اجازه ی تمسخر هم نمی دهم!

از شما چخبر

سلاممممم،وی درحالی که روی مبل مچاله گشته و حبیب گوش میکند برای شما می نویسد:)حالتون چطوره؟حال منو بخواید بدونید بد نیستم شکر خدا:)

دلم لک زده براتون،برا شعرای جناب قدح،برای دانشجوهای استاد دانشگاه بیان:)،برا گندم گون که دلم می خواست بیشتر ازش خبر داشتم و و و...

این روزا کرونا نفسمو بریده،نه که گرفته باشما،خونه موندن داره روانیییممم می کنه،در چهار سال اخیر سابقه نداشته سه هفته تو خونه بمونم😭

فقط کتاب می خونم و فیلم می بینم تا تایممو پر کنم

شما بگین،از شما چخبررر

 

Nothing

خشت بر خشت با دست های خودم ساختم و حالا پس از مدت ها هرچه ساخته بودم بر سرم خراب شده اند،دیوار هارا به یاد دارید؟گفته بودم دیوار های خانه تنگ شده اند،به سمتم می آیند،حس خفگی تمام وجودم را گرفته...

از دست دادن سخت است،حتی سخت تر از به دست آوردن،من همیشه استعداد عجیبی در از دست دادن آدم های مهم زندگیم داشته ام،نمیدانم چرا؟ولی همیشه آن کس که از دست می دهد من بودم...نه کسی که از دست می رود!

بارها گفته ام...آدم ها قدر کسانی که همیشه هستند را نمی دانند...گاه برو،برخی ماندن ها فقط تو را بی ارزش تر می کنند...

 

History

گفت:بهتر است گاه برای ساختن خودت به گذشته سفر کنی

گفتم:اگر گذشته هم مرا نخواهد چه؟!

عجیب بود،برگشتن را می گویم،گذشته ام شبیه دشتی بی سر و پا شده بود،نه ابتدایش مشخص بود،نه انتهایش...چیزهایی دیدم که در لحظه باورشان نکرده بودم...شاید هم نخواسته بودم...اما هرچه بود و نبود،گذشته بود

گفت:کاش راهی برای باز گرداندن گذشته بود

گفتم:اگر من هم گذشته را نخواهم چه؟!

ناگاه دیوار ها لرزیدند،سقف ها ریختند،آدم ها مردند و از میان خاک و خل آدم های جدید سر برآوردند،چهره هایی آشنا اما گنگ،گویی عینک را از چشم دوبینی برداشته باشی،همه چیز تار و دوگانه می نمود،دو سر اما دو دست!کاش می توانستم آینه ای بیابم...اگر من هم دوگانه بودم چه؟!

 

 

Answer me

چه چیزی روحت را خواهد کشت؟

من،من میخواهم

حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!

آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند کشیده شده...منی در من به اسارت در آمده...روز،روز ستیز من با من است...نمیدانم کیستم،اما هرکه هستم،می دانم من نیستم...زندگیم را به باد می دهم،شاید به آتش می کشم،شاید اول به آتش می کشم و بعد خاکسترش را به باد می دهم،فقط برای اینکه خودم را بیابم.

من گریه می خواهم

اشک می خواهم

آغوش می خواهم

من،من می خواهم...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan