چه بر سر ما آمد

جهان زیبا بود،بهتر بگویم،جهانِ قبلی ما زیبا بود.خنده بود،خانه های بزرگ بود،مهمان بود،سفید بود،سیاه نبود!گمان می کردم این زیبایی پایدار است اگر من بخواهم که زیبایی هایش را ببینم،اما زمان گذشت،خاطره ها ساختیم،خنده ها کردیم اما به جایی رسیدم که بفهمم این جهان دیگر زیبا نیست،دیگر سفید مطلق نیست،سیاه است که گاهی ذرات سفیدی دارد!

خیابان ها پر شد اما نه از خنده،بلکه از غم...آسمان پر شد نه از باران،بلکه از دود...شهر ها پر شدند نه از انسان،بلکه از "فقط آدم" ها...د

دنیا پر شد نه از مهندس ها،بلکه از خانه خراب کن ها!

دنیا پر شد نه از پزشک ها،بلکه از آدمکش ها!

داستان زندگی ها جوری شروع شد که در انتها در افکارمان جان دیگر عزیز نبود.!

من کیستم

فکرش را نمی کردم روزی تا این حد با خودم روراست شوم ، آنقدر رک و روراست که جلوی آینه بنشینم و تک تک بدی های خودم را به رخ خودم بکشم:"دخترک نباید اینگونه باشی!نباید فلان جور بخندی،نباید فلان جور گریه کنی" و کلی نباید های دیگر.وقتی از جلوی آینه برخواستم،دخترک درون آینه را نمی شناختم،ترسیدم،فریاد بلندی زدم! گنجشک های روی ایوان از ترس پریدند،رفتم که از دلشان درآورم،دیدم با تعجب نگاهم می کنند،گفتم:"مرا ببخشید!"

گنجشک ها،آن دوستان قدیمیم،پرسیدند:"تو کیستی؟!"

فریاد

چرا جهان صدای فریاد حال بد ما را نمی شنود؟

فرق آدم ها

فرق آدم های خوشحال و آدم های غمگین توی بروز غصه هاشونه

درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan