می توان از هیچ،به همه چیز رسید:)

خیال پردازی می کردم.ناگهان به خود آمدم.پرسیدم:"آیا من انسان هستم؟"همه ی ما آدم هستیم.اما انسان بودن فرق دارد.خوب بودن فرق دارد.فرقیست بین بودن و خوب بودن.با خود گفتم:"شاید حتی نبودن بهتر از بد بودن باشد.شاید حتی بهتر از فقط بودن باشد!"

چشم هایم را بستم،دنیایی را تصور کردم.خلا مطلق.چیزی نبود جز سفیدی.دیواری نبود.محدودیتی نبود.به بدی هایم فکر کردم.به دل هایی که شکستم.شاید حتی فکرهایی که آزار داده ام.ناگهان از سفیدی،دیوار هایی روییدند.آنقدر بالا رفتند که چشم هایم یاری نمی کردند.دیوارها پر سر و صدا بودند.انگار که خشت به خشت آنها فریادی متفاوت را سر دهد.کمی گوش سپردم.هر خشت یک بدی از من را بازگو می کرد.فریاد می زد.گاه سکوت می کرد.گاه سکوت را می شکست!

من هیچ شده بودم.نا امید بودم.کی توانسته بودم انقدر بی رحم شوم؟از صد،صفر شده بودم...از خانه،آواره شده بودم.از خنده،گریه شده بودم.از من، کسی غیر من شده بودم!

امیدی نبود.خنده ای نبود.گریه ای نبود.زمان جریان داشت،اما فقط جریان داشت!حسی نبود.شاید حتی منی نبود!...خواستم که نباشم.گفته بودم نبودن بهتر از اینگونه بودن است.ناگهان لبخندی،نوری،حسی،عشقی، دامانی،شانه ای،چشمی،آغوشی را دیدم.با خود گفتم اگر خدا این نیست،پس کیست؟جایی نوشته بودم اگر می توانستم،قلبم را از سینه ام بیرون می کشیدم و در سینه ی زنی می کاشتم که امیدهای واهی اش را باد نبرده باشد.حال آن زن را یافته بودم!قلبم را از سینه ام بیرون کشیدم و در سینه ی منی جدید کاشتم.امید های جدید را باد نبرده بود!آرزو های جدید را فراموشی نبرده بود!گویی از صفر،به صد رسیده بودم.از اشک،به لبخند رسیده بودم،از من،به منی تازه رسیده بودم...:)

بلند فریاد زدم:"می توان از صفر،به صد رسید،می توان همه چیز را از نو ساخت!:)"

این روزها با چاشنی استاد شریعتی

این روز ها فیلم های زیادی می بینم،شاید بتوان گفت کتاب های زیادی هم می خوانم،در کل زندگی های زیادی را تجربه می کنم و با حس های چدیدی روبرو می شوم.مانند حس گمشدگی،حس نبودن،در عین حال حس قدیمی بودن:)

تعجب نمیکنم اگه متوجه حرف هام نشید چون خودمم گاها نمیفهمم چی دارم میگم-_-

 

این شعر استاد شریعتی رو از طرف من بخونید

بد نیست:)

 

نمی دانم نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش دا در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته گرداند

بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را

درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan