دوشنبه ۲ اسفند ۰۰
اشک میریزم در خلوت خودم،کسی نمی داند،کسی نمی بیند،کسی نمی شنود. کسی نمی داند چه در سرم می گذرد،چه آتش هایی که وجودم را به خاکستر می کشند و به جای شعله ها قهقهه می زنم.
دلم تنگ است برای روز هایی که می توانستم بدون هیچ دلیل مهمی گریه کنم.اما حالا با اینکه خانه ام ویران شده اشک هایم به سختی از چشمانم جدا می شوند. به یاد دارم روزهایی را که در حیاط خانه مادر بزرگ لی لی بازی می کردیم و بزرگ ترین غصه مان آبگوشتی بود که برای شام باید می خوردیم و دوست نداشتیم.
سینه ام پر از درد است و صدای فریاد هایم را کسی نمی شنود.جهانم آتش می گیرد و دودش را کسی نمی بیند.بر لبه ی دره ای ایستاده ام و چند تار و پود نازک طناب جلوی پریدنم را گرفته اند.
امید دیگر نیست.
پر زد.
رفت زیر خاک.