حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند کشیده شده...منی در من به اسارت در آمده...روز،روز ستیز من با من است...نمیدانم کیستم،اما هرکه هستم،می دانم من نیستم...زندگیم را به باد می دهم،شاید به آتش می کشم،شاید اول به آتش می کشم و بعد خاکسترش را به باد می دهم،فقط برای اینکه خودم را بیابم.
من گریه می خواهم
اشک می خواهم
آغوش می خواهم
من،من می خواهم...