حقیقت

پذیرفتن برخی واقعیت ها به قدری سخته
 که با هربار یادآوری باید به خودت بقبولونی که حقیقت داره...

پدر

پدر من هیچوقت در مقابل ما به مادرم نگفت:"دوستت دارم."

اما وقتی موسیقی زیبایی پخش میشد با لبخند به مادرم نگاه می کرد:)

need

I needed you guys

...you were my friends

فرار

حس می کنم دارم از حقیقتِ نبودنت فرار می کنم...

عید فطر مبارک:)

چندین بار گفته ام،باز هم می گویم،شب ها غصه ها دیوار می شوند و بر سرم خراب می شوند...دلتنگ پدر هستم...

قبل ها با خود می گفتم قطعا بزرگترین غم زندگیم را قبلا چشیده ام،هیچ چیز بدتر از عذابی همیشگی از خاطره ای فراموش نشدنی نیست،اما زمان به من ثابت کرد هیچ چیز دردناک تر از دلتنگی ای نیست که بدانی پایان پذیر نخواهد بود...

اولین عید بعد از تو،بابای عزیزم،عیدت مبارک:)

جای تو خوب است...برایمان دعا کن که دل ما بس تنگ است

چه بر سرم می آید

چه بر سر من خواهد آمد

وقتی تنها حامی واقعیم را خدا از من گرفت...

بابا رفت

تا امروز از نوشتن درباره اش می ترسیدم،می ترسیدم نوشتن خوابم را واقعی کند.می ترسیدم از اینکه دیگر از خواب بیدار نشوم،اما امروز فهمیدم هیچ خواب وحشتناکی یک هفته طول نمی کشد.خانه ی ما ویران شد،ستون هایش شاید هنوز پابرجا باشد،اما کمر ساکنانش شکسته اند.پدر رفت،شاید خانه ی پدری هست هنوز ولی بی پدر صفا ندارد.

پدر رفت،همانگونه که به بچه ها می گویند:"بابا رفت پیش خدا." می دانم جایش میان آغوش گرم خداست،می دانم حالا دیگر دلش آرام است،می دانم حالا کنار دوستان شهیدش است...اما...دل ما بس برایش تنگ است...خانه بی صدایش صفا ندارد،زندگی بی نگاهش وفا ندارد،خانه بی وجودش ستون ندارد...

غصه هایم را می بلعم،دلتنگی هایم را پشت لبخند هایم پنهان می کنم،مادرم را در آغوش می گیرم تا حس نکند تنهاست.می گوید:"حاجی نباشد من نیستم." می گوییم:"ما که نمرده ایم." اما همه خوب می دانیم انگار جهان برای همه ی ما مرده است...!

دلمان خون است اما می خندیم،چشم هایمان خشک است اما درونمان سیل سیل اشک جاریست.

پدر آنجا حالش خوب است اما دل ما بس برایش تنگ است...

چه بر سر ما آمد

جهان زیبا بود،بهتر بگویم،جهانِ قبلی ما زیبا بود.خنده بود،خانه های بزرگ بود،مهمان بود،سفید بود،سیاه نبود!گمان می کردم این زیبایی پایدار است اگر من بخواهم که زیبایی هایش را ببینم،اما زمان گذشت،خاطره ها ساختیم،خنده ها کردیم اما به جایی رسیدم که بفهمم این جهان دیگر زیبا نیست،دیگر سفید مطلق نیست،سیاه است که گاهی ذرات سفیدی دارد!

خیابان ها پر شد اما نه از خنده،بلکه از غم...آسمان پر شد نه از باران،بلکه از دود...شهر ها پر شدند نه از انسان،بلکه از "فقط آدم" ها...د

دنیا پر شد نه از مهندس ها،بلکه از خانه خراب کن ها!

دنیا پر شد نه از پزشک ها،بلکه از آدمکش ها!

داستان زندگی ها جوری شروع شد که در انتها در افکارمان جان دیگر عزیز نبود.!

من کیستم

فکرش را نمی کردم روزی تا این حد با خودم روراست شوم ، آنقدر رک و روراست که جلوی آینه بنشینم و تک تک بدی های خودم را به رخ خودم بکشم:"دخترک نباید اینگونه باشی!نباید فلان جور بخندی،نباید فلان جور گریه کنی" و کلی نباید های دیگر.وقتی از جلوی آینه برخواستم،دخترک درون آینه را نمی شناختم،ترسیدم،فریاد بلندی زدم! گنجشک های روی ایوان از ترس پریدند،رفتم که از دلشان درآورم،دیدم با تعجب نگاهم می کنند،گفتم:"مرا ببخشید!"

گنجشک ها،آن دوستان قدیمیم،پرسیدند:"تو کیستی؟!"

فریاد

چرا جهان صدای فریاد حال بد ما را نمی شنود؟

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan