دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰
فکرش را نمی کردم روزی تا این حد با خودم روراست شوم ، آنقدر رک و روراست که جلوی آینه بنشینم و تک تک بدی های خودم را به رخ خودم بکشم:"دخترک نباید اینگونه باشی!نباید فلان جور بخندی،نباید فلان جور گریه کنی" و کلی نباید های دیگر.وقتی از جلوی آینه برخواستم،دخترک درون آینه را نمی شناختم،ترسیدم،فریاد بلندی زدم! گنجشک های روی ایوان از ترس پریدند،رفتم که از دلشان درآورم،دیدم با تعجب نگاهم می کنند،گفتم:"مرا ببخشید!"
گنجشک ها،آن دوستان قدیمیم،پرسیدند:"تو کیستی؟!"