بابا رفت

تا امروز از نوشتن درباره اش می ترسیدم،می ترسیدم نوشتن خوابم را واقعی کند.می ترسیدم از اینکه دیگر از خواب بیدار نشوم،اما امروز فهمیدم هیچ خواب وحشتناکی یک هفته طول نمی کشد.خانه ی ما ویران شد،ستون هایش شاید هنوز پابرجا باشد،اما کمر ساکنانش شکسته اند.پدر رفت،شاید خانه ی پدری هست هنوز ولی بی پدر صفا ندارد.

پدر رفت،همانگونه که به بچه ها می گویند:"بابا رفت پیش خدا." می دانم جایش میان آغوش گرم خداست،می دانم حالا دیگر دلش آرام است،می دانم حالا کنار دوستان شهیدش است...اما...دل ما بس برایش تنگ است...خانه بی صدایش صفا ندارد،زندگی بی نگاهش وفا ندارد،خانه بی وجودش ستون ندارد...

غصه هایم را می بلعم،دلتنگی هایم را پشت لبخند هایم پنهان می کنم،مادرم را در آغوش می گیرم تا حس نکند تنهاست.می گوید:"حاجی نباشد من نیستم." می گوییم:"ما که نمرده ایم." اما همه خوب می دانیم انگار جهان برای همه ی ما مرده است...!

دلمان خون است اما می خندیم،چشم هایمان خشک است اما درونمان سیل سیل اشک جاریست.

پدر آنجا حالش خوب است اما دل ما بس برایش تنگ است...

عزیزم خیلی درد بدیه خیلی....

روحشون قرین رحمت پروردگار...

😔
خیلی ممنون🖤

سلام 

خدا رحمتشون کنه . 

سلام
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه🖤
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan