دوشنبه ۸ مرداد ۹۷
گفتم:به قلب من دست نزن!شکستنیست!...لبخندی به پهمای سمت چپ صورتش موج گرفت و قطره قطره عشق از لب های خاکستریش فرو ریخت،گفت:مگر قلب من آهنیست!؟ در دلم آشوب شد،موجی از لشکر هیتلر خدا بیامرز حمله کردن سمتم و با نیزه هاشون دونه دونه سلولای مغزمو باطل کردن،وقتی میگم هیتلرو دوست دارم همه لب میگزن و میگن وای وای دختر!هیچکس هم نه هیتلر!چرا هیتلر اخه؟!...معلومه چرا،چون تو تو ذهن خاکستر بسته ی من که هیچ توجهی به گذشته نداره و فقط در حال زندگی میکنه نیستی،چون به ابهت و شعور و عشق(!) هیتلر توجه نمیکنی!
منم گفتم:قلب تو آهنی نیست،اما میدانی،قلبِ منِ دختر شکستنی تر است!
گفت:خودم تابلو به دست جلوی قلبت می ایستم!روی تابلو مینویسم:
نزدیک نشو!شکستنیست!
پ.ن:فقط یک ذهن نویسی ساده:)!
آرزو نوشت:آرزو میکنم هر روزتون سرشار از حسِ "با پتو خوابیدن زیر کولر"باشه😅✌