ظهر ۳۱ اردیبهشت

بارون میباره،خیلی شدید و خشن،شاید خشن صفت مناسبی براش نباشه ولی همینطور که دارم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکنم و گاها یک بند از کتاب "تهوع" میخونم،احساس میکنم خدا بدجور از دستم عصبانیه که رعد و برق هاش شیشه های اتاقمو میلرزونه.آخرین باری که از رعد و برق تا این حد ترسیده بودم،تو یکی از کلاس های خانه ی جوان داشتیم تمرین می کردیم،تنها نبودم،فاطمه هم بود...رعد و برقا به حدی شدت گرفته بودن که ناخودآگاه همو بغل کردیم و اخمی از ترس رو صورتمون نشست...امروز هم قرار نبود این رعد و برقو تنها اونم تو خونه بگذرونم...ولی شد دیگه،احساس گرسنگی نمی کنم،و حتی احساس تشنگی هم نمی کنم،اما دلم یچیزی می خواد تا بخورم...همیشه تو اوقات بیکاری دوست دارم ترشک بخورم،اما الان نه میتونم ترشک بخورم نه ترشکی هست که بخوام بخورم:)

کتاب بدجور با ریتم زندگیم هماهنگه،انگار که خودش صفحه هاشو انتخاب می کنه که امروز کجای کتابو بخونم،هوا بارونیه و هوای شهر آقای سارتر هم بارونی و مه آلوده،راستی،نویسنده ها ایمیل هاشونو جواب میدن؟خیلی مشتاقم برا آقای سارتر ایمیلی بنویسم و بگم که چقدر زندگیش شباهت داره به فانتزی ای که تو ذهنم پروروندم:)

دست به دست بشه لطفااا

چالش2

آنچه در محیط اطرافتان و در زندگیتان اتفاق میفتد چقد ذهن و قلبتان را خسته کرده؟ذهنتان چند ساله است؟

چقدر برای جوان ماندنش تلاش کردید؟

جووووونممممم

جوووووونممممممم قهرماااااننننییییییی

قرررررمززززتههههه💃💃💃💃💃💃💃💃

Hungry time

هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(

همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و هنوز هم این حجم از تفاوت در سلیقه بین منو خواهرم موجب شگفتی خانواده س:/ البته یچیز جالب هم هست اینه که مامان و بابا و جفت داداشام رنگ چشم و مو و... روشنه در حالی که منو خواهرم گره گاش گوز هستیم(یعنی کسی که رنگ موها و چشاش سیاهه البته ما سیاه نیسیم قهوه ای روشن می باشیم🙄) نتیجه می گیریم منو خواهرم بچه سر راهی هسدیم-_- (diffrent people from diffrent worlds)

خلاصه اینکه حوصلم سر رفتههههه دلم پارک و فلافل میخواااد😭😭😭من گشنمهههه

گل لگد می کنیم-_-

_بعضی وقتا احساس می کنم از همه بدم میاد

+چرا؟

_چون هرکار مهم و غیر مهمی که انجام میدن آزارم میده،حتی اگه مربوط به من نباشه

+خب،مثلا کِی؟

_مثلا همین امروز

+خب کی باعث شده اذیت شی

_همین که داری اینهمه سوال میکنی داره اذیتم میکنه:/

+خب حرف نمیزنم

_نه حرف نزنی هم آزار دهنده س

+چیکار کنم؟

_بنظرم پنجره رو باز کن و منو بنداز پایین-_-

چگونه خوب باشیم:/

دیدید که همش خوبی می کنید بعد طرف مقابل هم خوبی می کنه؟منم ندیدم -_- یه همچین حالتی و اتفاقی نیاز دارم که پیش بیاد بفهمم این حجم از خوش اخلاقی که سعی میکنم اعمال کنم رو خودم دو طرفست،اما متاسفانه تنهاپدیده ای که رخ میده اینه که بد اخلاقی اشخاص بعد از خوردن ماشین به سگی که از خیابون رد میشد هم نصیب ما میشه:)

کلی بگم خستتون نکنم،امید برا دو طرفه شدن خوبی و خوشی و اینا نداشته باشین فقط برا دل خودتون خوب باشین:)

ههه

ما که با هرکی آشنا شدیم غیرتی بود و بچه خوبی بوده

احتمالا اینایی که تو خیابون به دخترای مردم تیکه میندازن همشون منم😊

هعی5

دوس دارم برگردم به کلاس دوم دبستان که بزرگترین دغدغه م این باشه که با مداد خوش خط تر می نویسم یا مداد فشاری!🙁😃

از آنچه غیر ممکن است

دوست داشتم تو را در اتوبوسی ببینم،حواست نباشد و خوابت ببرد،من هم زل بزنم و زیر لب بگویم:چه غوغایی به پا کرده چشمانت...اگر ناگهان بیدار میشدی و مرا می دیدی،هرچقدر هم صدایم می کردی باز هم نمی شنیدم،سخت است جدایی از فکر رویاها،مگر اینکه اتوبوس سرنوشت ناگهان از حرکت بایستد،تو پیاده شوی و سرنوست من بپیچد داخل کوچه ی علی چپ،راستی گندمی،چند نفر تابحال با این قدر فاصله ناگهانی هم را در اتوبوس دیده اند؟یا چند نفر زنده از کوچه ی علی چپ بازگشته اند؟

نمیدانم،شاید منم که دارم چرت و پرت به هم می بافم،اما کاش خدا هیچوقت سرنوشت را نمی آفرید...

۱ ۲
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan