سورپرایز

تصویر غیر قابل تصوری که تو ذهنم نداشتم!به واقعیت پیوست جوری غافل گیر شدم که از ذوق زیاد داشتم گریه میکردم،فکر اینکه بهترین سورپرایز عمرمو تجربه کردم غیر قابل توصیفه:)

فقط میتونم بگم من بهترین رفقای دنیا رو دارم:)

براتون ازین روزا ارزو میکنم

یروزی بالاخره دل هم از شکستن خسته میشه

میخوام بگم گاهی "زوده هنوز" ها انقدر دیر میشن که حتی نمیتونید فکرشو بکنید.

مواظب باشید این زود دیر شدن ها دل کسیو نشکنه بخصوص اگه روز تولدش باشه!

منم بالاخره یاد میگیرم بهش عادت کنم

گفتند هرگز-_-

سلام به دوستای بیانی

من با انرژی زیاد اومدم😍امیدوارم حالتون خوب باشه

پاییزتون پاییزی!اینجا پاییز یکم زیادی پاییزه به قول خودمون ترکا:شخته دی-_-

اره خلاصه،اینکه این روزا درس دست و بالمونو بسته نمیزاره تکون بخوریم و البته از حس خوب معاشرت با دختر خاله جانم که دیشب اینجا بود هم بگم که هرچی خستگی بود شست رفت،یکی از روزاییه که یجورایی خیلی جمعه س:/ اما منم هی دارم سعی میکنم شاد باشمو تا جایی هم موفق بودم؛)

درحالی که دارم ایلیاس یالچینتاش گوش میدمو براتون تایپ میکنم مادر و خواهر گرامی سر اینکه رویه ی لحاف چقد باید بلند تر باشه درگیرن و منم دراز کشیده روی تخت و گوشی به دست مینویسم و میخندم بهشون،هوا هم انقد سرده که سوییشرت سورمه ای و بنفشمم تنمه و زندگی همین لحظه هاست گویان لذت میبرم😍

در کل خبر خیلی خاصی نیس جز اینکه هشت روز دیگه تولدمه و حسابی مشغول برنامه ریزی برا خوش گذروندن تو اون یروز هستم😇 

امیدوارم حال دلتون شاد و دوست داشتنی باشه😍

مرگ،خانه ات آوار

گفتم:چه چیزیست که گلویم را میفشارد،بغض نیست اما جنسی شبیه به آن دارد

گفت:خانه ات آوار،مرگ!

چشم دلت را باز کن.خدا اینجاست

اینکه کنارم حست کنم یا نکنم چه فرقی دارد برای منی که عمیقا میدانم فکرت،ذهنت،حتی آن قهوه ای قهوه آلود چشمانت مرا از خیال میگذرانند و لحظه لحظه عمیقا مرا حس میکنند.

میشنوند.

میبینند.

من میخواستم فریاد بزنم تا تمام دنیا بدانند خدا دوستم ندارد!اما تو همچنان به عمق اقیانوس آرام به خودت ایمان داشتی،به من ایمان داشتی،من میخواستم رها کنم خودم را از ارتفاع مرتفعی که هر روز غروب را از آنجا نظاره گر بودم،چون فکر میکردم همانطور که صدای افتادنم بلند خواهد بود،از بلندی چشمانت افتاده ام.زمزمه هایم گوش تمام شهر را کر کرده اند،زمزمه ی خنده هایم که فقط نمایشی برای نمایش سازی در گوشه ی این شهر بود،من میخواستم رقاصه را بگریانم بدون اینکه بدانم تو چشم دوخته ای به منی که رقاصه نبودم،پشت سرم ایستاده ای و گرمای دستانت خنده ی بلندی را تحویل بینندگان این من کرد.من میخواستم بگویم خدا نیستی ، اما بودی،تو خدا تر از هر معبود دیگری بودی

من میخواهم بگویم خدا هست،چشم دلت را باز کن،خدا اینجاست

شیخا!؟

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.

هر لحظه به دام دگری پابستی؛

گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،

آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟


درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan