چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷
یهو سرمو برگردوندم دیدم مامانم به یه نقطه خیره شده...اونقدر محو تَرک های دیوار روبه رو بود که چند بار که صداش کردم متوجه نشد...دستشو گذاشته بود زیر چونه ش و با انگشت سبابه دست دیگش داشت به سرش فشار می آورد...بالاخره متوجه شد صداش میکنم گفتم مامان به چی فکر میکنی؟گف به روزایی که رفتن...گفتم چطور بودن روزات؟گف زندگیمو دوس دارم،چون شما رو دارم،خوشبحال من که موفقیت و روزبه روز بزرگ شدنتونو میبینم
چقدر مهربونی آخه مامان...فازی فدای دل مهربونت...فدای افکارت که اینهمه ذهنتو مشغول کردن و ذره ذره خاطراتو مث بارون تو هوای ابری مغزت فرو میریزن...
#مادر_دوستت_دارم