صدای مرا از اهواز می شنوید.نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد نت از کدام راه می رسد:)))اومدم تولد باران کوچولو که خداروشکر دیشب به خوبی و خوشی گذشت،فردا بلیط دارم به مقصد تبریز که بعدشم مامان و بابا بیان دنبالم برگردیم ارومیه و دوباره روز از نو روزی از نو...
دلم میخواد زود برسم ارومیه و سریع برم رفیقامو ببینم،کلی حرف دارم براشون،و البته کلی هم حرف دارم که اینجا باید بگم،که به وقتش میام و میگم
شروعِ تمرین جدید تئاتر با یه کارگردان جدید و البته یه کار کاملا جدی یه قدم خیلی بزرگ برا پیشرفتم در زمینه ی تئاتره اما خیلی هم ترسناکه،شاید همچین پیشرفتایی همیشه ترسناکن!نمیدونم!مثل اینکه اولین باره تجربه ش می کنم،برام تازگی داره.هنوز فشار خانواده روم هست و هی مانع ادامه دادن تئاترم میشن ولی من واقعا دارم صبوری می کنم و اهمیت نمیدم،نه اینکه مهم نباشن،بالاخره خانوادمن،اما اینو میدونم اگه الان این کارو نکنم بعد ها قراره حسرتشونو بخورم و اصلا دلم نمیخواد این حس حسرت رو دوباره تجربه کنم!
فازی کوچولو داره به چیزایی که میخواد می رسه،هرچند به سختی،هرچند بدون حامی،اما من تونستم و بعد اینم میتونم:)