پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۸
رو پشت بوم،احساسی مثل اسارت،انگار که صدایم را،بغضم را زندانی میله های اتمسفر کرده باشند،انگار که قید و بند موضوعات نفسم را گرفته باشند و در خلا از هیچ تنفس کنم،گرشا رضایی می خوند:من از هوای بی تو بیزارم
دلم آزادی می خواست،چم شده بود؟بعد خوندن یک بند از اون کتاب،بعد از پی بردن که چقدر وجود دارم!من هستم امادیگر چیزی را درک نمی کنم،فکر نمیکنم چیزی جز من وجود داشته باشد،باشد...باشد،لحظه ای میرسه که افکارم آشفته میشه،میخوام به هیچی فکر نکنم،ولی این اشتباهه،من هستم و تا وقتی هستم افکارم هم هستن،داشتم به اینکه به چیزی فکر نکنم فکر می کردم!مسخره،احمقانه
موهای بسته شدمو باز کردم،چرخیدم،چرخیدم،چرخیدم...ماه هم می چرخید،آسمان هم می چرخید،احساس کردم آزاد شدم،آزاد شده بودم،رها تر از همیشه،سبکبال،اما،همین رها...هنوز هم در اسارت فکر توست