دیوانه ی جان

گفتم:مشتتو باز کن نخودچی کیشمیش بدم بت

-شوخی میکنی؟

گفتم:اره،نه من ننه جونم نه تو نوه م...

آن لحظه به چی فکر کردم که دلم خواست کوچک تر از خودم تصور کنم کسی را که سالها از من بزرگ تر بود؟احساس کرده بودم که پیر شده ام؟یا اطرافیانم کودکانه رفتار می کردند؟

دلم خواسته بود کودکی را در برابرم تصور کنم و ذره ای خوشحالش کنم،شاید لبخند تاثیر بهتری داشت...اما آن لحظه گویی خنثی بودنم روی صورتم خشک شده بود و اجازه ی لبخند نمیداد!

اگر گندم گون بود چه می گفت؟دیوانه ی جان:)

که اینطور :)
بله
جمله ی آخر ینی چی ؟
گندم گون یه شخصه که تو خواب دیدمش
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan