صبح المپیاد ریاضی داشتیم با صبا و م یه گروه شده بودیم،رفتیم آزمونو دادیم که خدا رو شکر خوب بود،بعد که برگشتم خونه حس درس خوندن نداشتم،یه گیم نصب کردم و از ساعت یازده تا دو فقط گیم بازی کردم😨
بعد از ظهر هم تولد دختر همسایمون دعوت بودم که رفتم،برادرش اسمش علی عه و من کل 4 تا 11 سالگیمو با اون سپری کردم:)چه خاطرات قشنگی داشتیم با علی کوچولو...فک کنم فقط دو ماه ازم کوچک تره و خیلی با هم صمیمی بودیم،یادش بخیر چقد مخشو میزدم که دوچرخه خوشگلشو بده برونم...بعدم چون قدش بلند تر از من بود و من پاهام نمیرسید به پدال دوچرخه ش،خودش مینشست رو صندلی دوچرخه،منم رو میله ش ده برو که رفتییییم
کلی از تدارکات تولد خواهرش دست علی بوده،چه کادوی قشنگی ام گرفته بود برا خواهرش...مبارکش باشه...حقیقتا دلم برا علی تنگ شد...درسته هنوزم همسایه ایم و چون دائما بیرونم روزی حد اقل یبار تو محله میبینمش ولی دلم برا اون بازی هامون تنگ شد و تصمیم گرفتم امشب بهش دایرکت بدم و حالشو بپرسم
همین دیگه
ولنتاین هم به همگی تبریک میگم😍