توقع داشتم بمانی،توقع داشتم نامم را فریاد بزنی و بشکنی سکوتی را که ماه هاست در گلویم گنجانده ام،توقع داشتم مانعی شوی بر بغضی که زندگیم را صرف هضم کردنش بر گلویم کردم،توقع داشتم دستم را بگیری و ببری به جایی که دیگر دلی نشکند،دیگر دلی نشکنند،شاید حتی دلی نماند و مانند عشق تمام احساساتمان را با تمام وجودمان حس می کردیم،توقع داشتم بمانی و مرا به آغوش بکشی در روزهایی که لبخند های مصنوعیم را خودم هم باور کردم!و کنار گوشم زمزمه وار بگویی:من همان خنده ی واقعیت را می خواهم...
دیوار ها به سویم هجوم می آوردند و من همچو کاغذی از اعتماد،مچاله شده در گوشه ای از خودم زانو هایم را به آغوش می گرفتم و زیر لب زمزمه وار فریاد می زدم!
گذشتند هرچند نا ممکن،هرچند دشوار...باز گشتند تمامی چشمه هایی از احساساتم که خشکیده بودند و تنها بازمانده که نیامد تو بودی...و منی از من در درونم آموخت:دیگر زمانه،زمانه ی توقع داشتن نیست!