شنبه ۱۳ بهمن ۹۷
دلبر چشم گشود و دیگر قرار هایم دست از بی قراری برنداشتند،چشم هایم بی اختیار، تر شده بودند،نمیدانم...شاید از شوق دیدنت...فریادی زده بودم از جنس نامت که غرورش در دلم انچنان بلند بالاست که حق را نیز با خود میبلعد!اسمت را فریاد زده بودم...کوه ها لرزیده بودند...آسمان خدا به ماهیتش شک کرده بود و فقط من بودم یک مجازی میان تمام حقیقی های دنیوی...تورا نمیدانم...تو مجازی هستی یا حقیقی؟میدانی چرا میپرسم؟چون همانطور که آیدا خدای کوچک شاملو بود،تو،گندم گون زیبایم،خدای کوچک من در زمینی...!
خیسی چشم هایم از شوق دیدارت نبود،از خواب بودن اینهمه حقیقت بود!