يكشنبه ۲ دی ۹۷
یروز وسط خیابون زدم دلو به دریا شروع کردم رقصیدن،چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم و خیره شدم به لباس چین چین قرمزی که دور تا دورمو پر کرده بود ،اون روز کل شهر بهم گفتن:دیوانه ی رقاصه
یروز با خودم عهد بستم که کل کافه های شهرو زیر پام بزارم،با مردم شهر حرف بزنم و انقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم که روی دیوارای کافه های شهرم همه ی مو جو گندمی های کم اعصابی که مثل اون شب بیرونم کردن پر بشه از دست خطای دیوار نویسی های من،اونموقع همه ی اون جو گندمی ها صدام میزدن:دختر دیوانه
خداوند دیوانگی را آفرید تا کسانی که از بودنشان رنج می برند از دیوانگی شان لذت ببرند