چهارشنبه ۱۴ شهریور ۹۷
من آنقدر حواسم پرت چشم هایت بود که زبانم گرفت،آمدم بگویم دوستت دارم اما!اما!پلک زدی و من باز هم محو تماشایت ماندم و هیچ نگفتم...یک سمفونی زیبا از شکوه و عظمت خدا جلوش چشم هایم پلک میزد و حرف میزد،من میشنیدم اما صدایت اجازه ی گوش کردن نداد:)
من عادت داشتم به غرق شدن در صدایت زمانی که دستانت غریق نجاتم بود:)