مرد این شهر من را نمیشناسند،آن ها فقط من را روی صحنه تئاتر دیده اند،وقتی در نقش دخترکی عاشق و دلخوش بازی میکردم،مردم این شهر من را نمیشناسند،مردم این شهر زندگی ام را نمیدانند،مردم این شهر
طعم تلخ جدایی را نچشیده اند تا دلیل فریاد هایم را بدانند
میگویم:خدایا،دوست داشتن قشنگ است اما نه وقتی که میدانی رفتنی در کار است!
خدا در گوشم زمزمه کرد:زندگی کردن را دوست داری؟
گفتم:نه!
گفت:مرگ را چی؟
مکث کردم،بالا پایین پریدن هیتلر درونیم را روی قلبم حس کردم،آرام تر بود،انگار که اصلا در پاسخش مردد نباشد،نباشم!
لب گزیدم و جواب خدا را دادم:
مرگ را همیشه دوست داشته ام...
خدا زمزمه کرد!ارام خواند،بیکلام قشنگی میان کلماتش جاری شد
-مرگ را دوست داری...هنوز...نرسیده ای به مرگ...اما هنوز هم...دوستش...داری!
باران بارید،بارید و بارید دستم را از پنجره بیرون گرفتم،قطره قطره دستم را نوازش کرد...اما...چشمان...من...امروز...نباریدند...توان باریدن ندارند!
چون
امیدوار
به
بازگشت
هستند!
انتظار
شیرینی
است
نقطه!نه سر خط