شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
گاهی چشم میبندم و لبخند میزنم و سکوت میکنم:)من کور نیستم که نبینم،عاشقانه هایت با دیگران را...من ناشنوا نیستم که آوازه ی عشقتان را از خشت به خشت دیوار های کوچه های بن بست که باران بوسه بر گونه هایتان باراندند نشنوم...شاخه گل رز سرخی که از دستانت ربودم تا لمس دستانت را روی خار هایش حس کنم،فراموش نمیکنم،جوری شاخه گل را در دستانم فشرده بودم،جوری خارهای گل سرخت زخمی ام کرده بودند... که سرخی خون جاری از دستانم رنگ آلود تر از گلبرگ های گل سرخت بود...
غمگینم چون بعد از 3 ماه و 12 روز،به ازای هر تار موی سفیدی که میان خاکستر آباد موهایم میدیدم،گلبرگی از گل فرو می افتاد...لب هایم خشک شده اند بس که تکرار کرده ام:
گر دلبرت باشم دیو شدن را بلدی؟!
پ.ن:از من پرسیدند،چرا رز سفید را دوست نداری؟!
جواب دادم:بس که خون گریه کرده،سرخی لبهایش فرو ریخته اند...