با خودم حرف میزدم،در همان سکوت همیشگی زیر آسمان شهر،من همان دختری که موهاشو باز کرده و سپرده دست باد و خودش را با تموم سرعت رها کرده روی تاب دست سازی که دخترک را به اوج خدایی بودنش می رساند...
سکوت میکردم همان زمان ها دلتنگ عطر لباست بودم،میدانی؟مقصر تویی که هرگز عطرت را عوض نکردی تا بویش را زودتر فراموش کنم،بارها گفتم:
-چه میشد اگر آن عطر لعنتی را عوض کنی،ازش زده شدم!
اما این اتفاق هرگز نیفتاد و من هرگز از عطرت که بوی پدر بودن را همیشه در مشامم نگه میدارد زده نشدم...این حرف هایم،فقط از روی دلتنگی بود!
گاه گاهی دلم هوای قدم زدن هایمان را می کند...تو تنها کسی بودی که بلند بلند شعر خواندن هایم را در فاصله ی بین خانه ی جوان تا خانه را تحسین میکردی،درست زمانی که تمام مردم با انگشت نشانم میدادند و میگفتند:
-یک دیوانه ی دیگر هم به دیوانه های شهر اضافه شد!
علیرضا قربانی عزیز!اگر میدانستی با هربار گفتن"اگر از شِکوه لب بستم سکوتم را تماشا کن" چقدر دریاچه ی چشم هایم را جاری میکنی،هرگز این موسیقی را نمیخواندی
"من آتش بودم اما تو به خاکستر نشستی"
اگر گم کرده ام خود را مرا در گریه پیدا کن اگر از شِکوه لب بستم سکوتم را تماشا کن