داریوش عزیزم سلام،زندگی را چگونه خوش میگذرانی که حتی لحظه ای دست از سر مغز بی پروای من بر نمیداری؟
اینجا گرم است اما دستان من سرد بی روح بودن را تجربه میکنند،دلتنگ شده ام،دلتنگ پدرم،تو خوب میدانی چون همانطور که من روی چین خوردگی های مغز سولانژ راه میروم تو هم روی خاکستر های مغزم جا خوش کردی و میفهمی چه میگویم،اینجا در این دنیا هیچ چیزی نیست که بخواهد من را خوشحال کند،میدانی؟ [یاد گرفته ام خوشحالی را بسازم،چون انتظارش بی فایده است!]
کتاب میخوانم.کتاب مینویسم.شعر میگویم،اما حسادت میکنم به شاعران دیگر و هیچگاه با لذت تمام شعرهایشان را از بر نمیکنم!استاد ش.ل اصرار دارد شعر هایم را برایش ببرم اما هرگز این کار را نمیکنم،چون اگر ببیند میگوید:خانه های باد برده گر بخندند هم کسی آنها رو نمیبیند،و من احساس میکنم دختری از جنس باد را باد میبرد...
گفتنش کافی ست که تا بدانی چقدر نبودش را حس میکنم وقتی جلوی در خانه ی جوان منتظرم نیست،وقتی هیچ صدای آشنایی از در خانه در نمی آید،میشناسم حتی صدای باز کردن در را اگر پدر باز کند
دوستت دارم پدر!...
پ.ن:داریوش شخصیت خیالی منه و وجود خارجی نداره:)
ازون شخصیتا که از بچگی باهامه
و من براش نامه مینویسم دو روز یکبار،نمیدونم چیشد که تصمیم گرفتم اینو اینجا بزارمش:)