نمیدونستم فکرم کدوم ورو تو زندگیم نشون میده اما هر چی بیشتر نگاه می کردم بیشتر تو فکرش غرق می شدم آخرش به زور خودمو از مردابی از کلماتی که حتی نمیدونستم چطور به زبون بیارمشون بیرون کشیدم،بهم میگفت تکراری ترین فکری که میکنی چیه؟
و من بهش گفتم:اینکه وقتی به ترک های دیواری نگا میکنم داستانشو میسازم و همیشه آخرش به یه زلزله ختم میشه
گفت بالاخره یروزی داستانا تموم میشن
گفتم اگه روزی آدمای روی زمین تموم بشن داستانا هم تموم میشن
سرشو تکون دادو باز رفت تو فکر،فکرای من میتونن کل 24 ساعت روزانمو مشغول خودشون کنن،فکر به اینکه چطور آینده ای در انتظارمه،فکر به اینکه تا کی میتونم خوب بمونم یا حتی فکر به اینکه قهوه با فکرای دیگم تو اون لحظه همخوانی بیشتری داره یا چایی
افکار نیمی از ما رو تشکیل میده انگار که ما روح باشیم و افکار درست مثل جسممون مارو در بر گرفته باشنو نتونیم هر وقت خواستیم زیپ جسممونو باز کنیم و بپریم بیرون،وقتی تو خیابون قدم میزنید معمولا به چی فکر میکنید؟
هوا چه خوبه،یا اینکه تو ذهنتون دنبال نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس می گردید تا روی صندلی های فلزیش که تقریبا زنگ زدن بشینید و با تحمل بوی سرسام آور آهن خستگی در کنید،یا اگه آدم رمانتیکی بودید سعی دارید فکر کنید با معشوقتون دست در دست هم دارید قدم میزنید...
به جرئت میتونم بگم افکار بهترین و سرسام آور ترین اتفاقات زندگیم هستن
به نظرم قابلیت موندگار شدن با یه دست به قلم کرفتن رو داشته باشن...نه؟