گاهی قدمی در زندگی ام گذاشته شد که گاهی شادی،گاهی غم،گاهی رفتن و گاهی ماندن را یادم داد...و من مرور میکنم با خودم بخیر باد یاد زردی های زنگ زده ای که روزی درخشان بودند...اینها همان زردی هایی هستند که ماندند،اما نه همیشگی...ماندند اما نه ابدی
در تقدیرمان رفتن را برایشان نوشته بودند!:)
میگفت: در دنیایی از نشدن ها دنبال چه میگردی
میگفتم:تو در دنیایی که برایت رقم خواهد خورد چه میکنی؟
اگر دنیایت پر از نشدن است،تقدیرت تو را در نشدن ها ساخته
کافه ای که در گوشه ی آن خیابان بود نام هر که را که ساعت ها پشت میز های چوبیش نشسته بودند و حرف زده بودند،همان دو نفره ها را روی دیوار هایش مینوشت،ترسم از اینست که بزرگ شویم اما دیگر در آن کافه جایی برای نوشتن اسممان باقی نماند...:)
آرزو کن که خداوند همان خداییست که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند...