زمانی که رفتن را خداوند آفرید فکرش را می کرد چه دل ها که می شکنند و دلیلش فقط و فقط این آفریده اش است؟!
کاش میتوانستم چادر گل گلی ام را سرم کنم،چند سکه چند تومانی در مشتم بفشارم و با دمپایی هایم از خانه تا کیوسک تلفن را بدوم و نسیمی که صورتم را در دست هایش میگیرد و بوسه های خداوند را تقدیمم میکند را حس کنم و با شوق و ذوق قدیمی ام چادرم را جمع و جور کنم...در کیوسک را باز کنم...تلفن را بردارم و بگویم:سلام،خدا
حالت چطور است؟من که میدانم سرت از این بی اهمیتی ها...بی معرفتی ها...این مردمی که مانند گرگ هایی به جان هم افتاده اند...و اینهمه قدمی که از تو دور میشود درد گرفته،میدانم دلت طاقتش طاق شده،اما این را فقط من میدانم...به کسی نمی گویم که صدایت را میشنوم...کاش خودت این تلفن را در دست میگرفتی و به صدای خودت گوش میدادی...میخواهم بدانی پاهایم از محبتی که از صدایت مانند ابری بهاری می بارد سست شده...خدایا،آمده ام بگویم،دوستت دارم،آمده ام بابت تمام نا امیدی هایم مرا ببخشی،آمده ام بگویم:دلم شکسته ای دوست...هوای گریه با من،بگویم رفت...همانی که بر اسمش قسم میخوردم...پدر میگوید بر اسم خود خدا هم قسم نخور،خوب نیست...اما من خجالت میکشم، در قسم خوردن هم جای اسمت را به دیگری دادم...
میشنوی خدا؟!بغض کرده ام...شرمنده ات هستم...فقط با خود میگویم:
او رهایم کرد...با دل شکسته ی خدایم چه کنم؟!