سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
قول دادم خوب باشم و دارم سعیمو میکنم حالمو خوب کنم و لبخند بزنم... عجب روز بدی بود ولی...دلم برا برادرم که تو اهوازه تنگ شده،و همچنین زن داداش و برادر زاده ی شیطون و کوچولوم باران...کاش زودتر بیان،قراره عید فطر بیان ارومیه و من بی نهایت خوشحالم...امروز از بس حوصله سر بر بود مجبور شدم بشینم و کل روزو فیلم ببینم،انقدر که هوا گرمه حتی نتونستم برم رو پشت بوم و یکم حال و هوام عوض شه...اینم بگم،میخوام وقتی برادرم از اهواز اومد...موقع برگشتنشون منم باهاشون برم و چند هفته ای بمونم اونجا... فضای اطرافم خیلی دپ و خسته کننده شده،برم یکم حال و حوصله م برگرده سر جاش...برا برادر زاده هام میخوام کادو بخرم...راستش از بس همه چیز دارن نمیدونم چی بخرم براشون...یکیش پنج سالشه و اسمش ثناس...دومی هم دو سالشه و اسمش بارانه...شما راهنماییم کنید