سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷
دوست داشتم یه شب تا صبح تو خیابونای پاریس تنهایی قدم بزنم و در حالی که موزیک بیکلام گوش میدادم به سکوت شبانه ی شهر دل بدم و آخرین تصویری که تو ذهنم میمونه لحظه ای باشه که عاشقی معشوق خودشو زیر نور افکن های بزرگ برج ایفل در آغوش میگیره و میبوسه
دوست داشتم یکی از این ماشین های زرد رنگ قورباغه ای داشتم و پنج نفر از رفیقام در حالی که به زور خودمونو تو ماشینه جا کردیم بستنی قیفی هامونو لیس بزنیم و فرمونو چپ و راست کنیم و از دنیا و جهان فارغ تو جاده ها بال بال بزنیم
دوست داشتم تاب رو پشت بوممون جادویی بود و با هربار اوج گرفتنش میشد دست خدا رو گرفت...اگه اینطور بود...دوست داشتم یبار دستشو بگیرم و دیگه ول نکنم و تا آخر عمرم مث ماه از آسمون آویزون باشم