نمیدانم
شاید دوست داشتم توی مریخ بودم...انقدر دور که حتی نمیدانستم کسی مثل من توی یه جهان خیلی بزرگتر از جایی که هستم زندگی میکند
شاید این فقط در چند کلمه خلاصه بشود
که تنهایی من تو مریخ ذهنیم فقط تو میتونی بشکنی!تویی که هرگز نبودی و حالا هم نیستی...امیدوارم روزی بیایی که دیر نشده باشد و خنده هایم را ببینی و بخندی...دفترم را باز کنی و تمام عاشقانه های بی مخاطبم را بخوانی و در دلت بارها به وجودم افتخار کنی...شاید من تمام وجودم را برایت بگذارم و انقدر هر روز از وجود خودم به وجودت بیفزایم،که روزی اخرین ذراتم را جمع کنی پشت شیشه ی قاب عکسی و هر روز چندلحظه به آن خیره شوی و با اشک هایت لکه هایش را پاک کنی و با خود بگوییچگونه گذشت خنده هایت که بی پایان بودند و دزد سر راهی همه شان را دزدید و پیشکش اخم و غصه کرد؟
شاید هم تا آخر عمر دستم را بگیری و ببری به همان مریخ ذهنی...شاید یک خانه درختی در جنگلی شاید هم خانه ی متروکه ی بیابان زده ای،که منو تو هر دو در شب های طولانی بیابان بیدار بمانیم و دست بلند کنیم و از ستاره بچینیم...گیتارت را میان انگشتانت بازی دهی و آواز عشق سر دهیم...نمیدانم شاید دلم هوای مریخ ذهنی ای را کرده که فقط من باشد و تو باشد و دیگر هیچ نباشد...
______________________________________
سلام به همگی
منو ببخشید که سر نمیزنم بهتون
راستش اوضاع روحیم زیاد خوب نیست
میخونمتون ولی کامنت نمیزارم...نمیدونم
یکم فرصت لازم دارم بهتر شم
قول میدم زود با همون انرژی قبلی برگردم
یا حق