قلمی بر دست شکسته از غمم میگیرم
یاد نامت،ای خدایم گوش هایم را میگیرد و من را غرق در بندگیت میکند،به یاد می آورم تمام روزهایم را،غم هایم را،شادی هایم را
خدایا از یاد نمیبرم تمام آن دست هایی که مردانه پای کمکشان ماندند و آخر نام تو بر زبان آوردند...از یاد نمیبرم رنگ هایی که بر زندگی ام پخش کردی و آسمان ابری و اشک آلود قلبم را باراندی و دست در دست من زیر چتر عشقت مرا در پرسه های خداییت شریک کردی...پرده از چشم هایی برداشتی که پشت نقاب مهربانی شان عمقی از زشتی درک ناپذیر را پنهان کرده بودند...
گلوله از سمتت به سویم پرتاب شد...قلبم کنج اتاق نم کشیده ی افسردگی افتاد و تپید و تپید و تپیدو...ایستاد...زمان در همان اتاق نم کشیده ایستاد...زمان مرا پرتاب کرد در آغوشت...آغوش تو همان جهانی بود که خوشبختی را به سویم کشاند...
دوستت دارم آنگونه که قطره ی شبنمی عاشقانه برگ را به آغوش میکشند...آنگونه که کبوتری طاقت دوری لانه اش را ندارد...آنگونه که عشق را با عشق به عاشقان این جهان پر از معشوق یاد دادی...
پ.ن:یک جمله از ته دل به خدا بگید...
پ.ن:ببخشید نمیرسم بخونمتون..سر وقت حتما بهتون سر میزنم
پ.ن:سهراب به آغوش میکشد خود را
که میداند به دست که خواهد گشت،معشوقش