گفت عشق بابا نبینم غمتو...گفت بابا بمیره برات،غصه نخوریا...گفت زنگ میزنم بهت اصلا نگرانم نشو...گفت زود برمیگردم میام جبران میکنم نبودمو...بغلم کرد...دست تکون داد...رفت
گفتم بابا جونم خیالت تخت قول میدم مواظب خودم باشم...گفتم بابایی منتظرت میمونم...گفتم بابا دلم برات تنگ میشه...
گفت بابا میاد زود...فقط اینو از بابا یادت باشه...گریه م گرفت و گفتم وقتی قراره بیای چرا ادای رفتن و برنگشتنو درمیاری...بغضمو زودی قورت دادم و لبخند زدم که فک کنه خوبم...گفت بالاخره گوش میدی به حرفم؟!...سری تکون دادم و گفتم بگو...گف ببین عزیز دل بابا مواظب خودتو دل قشنگت باش نزاری یوقت دلت بشکنه روحت بشکنه اخه بابا جان میدونی؟!من خودمو جا کردم تو قلبت اگه قلبت بشکنه انگار من شکستم...بابا جان گوش کردی؟این فقط خودتی که تا آخرش با خودتی...
گفت و رفت...گفت و رفت...هر کلمه ش با صدای بلند توذهنم تکرار میشد...صدای هق هق گریه مو جوری قورت دادم که کسی نفهمه...مامانم نفهمه چقدر هنوز نرفته دلم براش تنگ شده...خواهر نفهمه چقدر قلبم داره مچاله میشه از رفتنش...برادر نفهمه که احساس تنهایی تو پوست و گوشت و خونم رخنه کرده
رفت...برگشت...ولی این منم که تا ابد بغض عمیق قلب و روحمو به یاد اون رفتن به دوش میکشم...میگما بابا جون
نکنه یروزی بری و دیگه نیای
کاش قبلش من بمیرم...اخه با دیدن نبودت هر روز میمیرم