زل زدم به اون بی نهایت جاده های شهری که توش بزرگ شدم
زل زدم به ساختمون ها به کوچه ها به خیابون هایی که خاطراتم رو روی صحنه ی وحشتناک جاده ها مرور میکنه و خوب بلده کارشو درست انجام بده...سرمو میچسبونم به شیشه ی سرما زده ی ماشین از عمق وجودم بغضی رو احساس میکنم که داره به گلوم نزدیک میشه و هر لحظه ممکنه چشامو بارونی کنه و خدا رو به قدم زدن تو بارون بی ثباتش دعوت کنه...خدا هم چترشو بالا سرم وا کنه بگه:فکرشو نکن همه چی درست میشه
دلم غبار غم گرفته و بغض به چشمام نزدیک و نزدیک تر میشه...آینه ها غبار غم گرفتن...هر چیزی که جلو چشمام باشن غبار غم گرفتن...شاید این شیشه ی چشمای منه که غبار غم گرفته و همه جا رو بی رنگ و رو میبینه...
کاش میشد همین الان در ماشین در حال حرکتو باز کنم و بپرم رو آسفالتی که باز غبار گرفته و منو به سمت خودش بکشونه تو مردابی که تهش فقط به خدا برسه...این خیابونا...امشب...آزارم میدن...دلم آغوش خدا رو میخواد...خدایا دلم میخواد منو ببری پیش خودت...اونجا همه چی بهتره...چون میدونم پیش خدامم...
خدایا دوستت دارم