پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
اومدم روستا
روستای مادری
قشنگه اینجا، خیلی وقت پیش اومده بودم خونه هنوز بوی غم میده
چه حس غریبیه که برا سالگرد مادربزرگم دور هم جمع شدیم
هر از گاهی با دختر خاله از خونه میزنیم بیرون
مادرم
مادرش
چشاشون سرخی خون
دلم براش تنگ شده برا مادر بزرگم تنها کسی که از بچگیم یادمه
یادمه چند سال پیش بهش گفتم مادر جان یه خاطره برام مینویسی؟گف من که سواد ندارم من میگم تو بنویس
گفت نوشتم
دیروز داشتم خاطرشو میخوندم
دلم برات تنگ شده مادر جان
حد اقل به خوابم بیا...