مادر همیشه می گفت:"عشق فرق دارد،زیباست،اما ماندگار نیست." همیشه حرف هایش را نادیده می گرفتم،با خود می گفتم:"عشق کجا بود،همه اش عادت است." اما نبود.
یک روز صبح از خواب برخواستم و در قلبم دلشوره ی عظیمی را حس کردم،به مادر گفتم اسپند دود کند،چهار شبانه روز مادر اسپند دود می کرد اما از آشوب دلم چیزی کاسته نمیشد. روز پنجم تب کردم،مادر تمام تشت های آب سرد جهان را زیر پایم می گذاشت اما فایده ای نداشت که نداشت.
در نیمه ی شب پنجم از شدت تب از خواب پریدم،صدای پیکان همسایه را شنیدم.از سفر پنج روزه شان برگشته بودند. نیرویی که نمیدانستم از کجا نشأت می گیرد مرا از جایم بلند کرد و به دم در رساند. در را که باز کردم تمام تب های جهان در وجودم نهاده شد،چهره اش را که دیدم پتو را روی سرم کشیدم،سردم بود اما شعله ای در درونم می سوخت.
مادر مرا به داخل برد،لبخند عمیقی روی لب هایش نقش بسته بود، پنج روز بود که حرف نمیزد،نمی دانست چطور بگوید که قرار است بمیرم. اما حالا تشت آب سرد را جمع می کرد انگار که از درمانم ناامید شده باشد.پرسیدم. پاسخ داد:"تب عشقست،درمانش معشوق است، نه تشت آب سرد!"