توان ندارم

نمیدانم چه شد که آنچه بین ما بود از بین رفت.معمولا در فراموش کردن آدم هایی که از زندگی ام خارج شده اند خوب عمل می کردم.اما تو جور دیگری بودی.تو برای من جور دیگری بودی همانطور که من با تو منی دیگر بودم.امشب فکرت اذیتم می کند. کاش می دانستم چه شد و چرا اینگونه شد،آنموقع شاید از تو گذشتن برایم راحت تر بود.اما حالا...فقط میدانم که نشد.

نشد آنچه که فکرش را می کردم.

زندگی ام عوض شد اما فکر تو تمام نشد.

چرا برایم پایان نمی یابی؟

توان فرار از هیچ خاطره ای را در پاهایم ندارم.

 

اشک های خشک

یکسال گذشت از اولین روزی که تورا از دست دادم.اولین روزی که از اعماق دلم غصه را تجربه کردم،تنهایی را حس کردم،گریه را بلعیدم.امروز اشک زیاد بود،زاری حتی بیشتر بود،اما چند نفر از اعماق دلشان اشک می ریختند؟حداقل خیلی ها نه.

قانون زندگی همین است،ظاهر سازی. اما در میدان زندگی من ظاهر سازی جور دیگر بود. من امروز قطره اشکی بر صورتم جاری نشد، چون از تو یاد گرفتم قوی باشم.

غصه وجودم را بلعیده بود ولی اشکی بر صورتم جاری نشد،در عوض خندیدم،لبخند زدم،قهقهه زدم و پی بردم:

اشک های خشک مرا همراه نیست.

باید زجه زد تا همراه داشت.

still

من این شهر را ترک میکنم تا دیگر تورا نبینم.

نه برای اینکه از تو تنفر دارم

بلکه بخاطر اینکه هنوز دوستت دارم.

آدما

آدما عالین تا وقتی که دهنشونو باز نکردن.

درمان،تشت اب سرد نیست!

مادر همیشه می گفت:"عشق فرق دارد،زیباست،اما ماندگار نیست." همیشه حرف هایش را نادیده می گرفتم،با خود می گفتم:"عشق کجا بود،همه اش عادت است." اما نبود.

یک روز صبح از خواب برخواستم و در قلبم دلشوره ی عظیمی را حس کردم،به مادر گفتم اسپند دود کند،چهار شبانه روز مادر اسپند دود می کرد اما از آشوب دلم چیزی کاسته نمیشد. روز پنجم تب کردم،مادر تمام تشت های آب سرد جهان را زیر پایم می گذاشت اما فایده ای نداشت که نداشت.

در نیمه ی شب پنجم از شدت تب از خواب پریدم،صدای پیکان همسایه را شنیدم.از سفر پنج روزه شان برگشته بودند. نیرویی که نمیدانستم از کجا نشأت می گیرد مرا از جایم بلند کرد و به دم در رساند. در را که باز کردم تمام تب های جهان در وجودم نهاده شد،چهره اش را که دیدم پتو را روی سرم کشیدم،سردم بود اما شعله ای در درونم می سوخت.

مادر مرا به داخل برد،لبخند عمیقی روی لب هایش نقش بسته بود، پنج روز بود که حرف نمیزد،نمی دانست چطور بگوید که قرار است بمیرم. اما حالا تشت آب سرد را جمع می کرد انگار که از درمانم ناامید شده باشد.پرسیدم. پاسخ داد:"تب عشقست،درمانش معشوق است، نه تشت آب سرد!"

شلخته نویسی

اشک میریزم در خلوت خودم،کسی نمی داند،کسی نمی بیند،کسی نمی شنود. کسی نمی داند چه در سرم می گذرد،چه آتش هایی که وجودم را به خاکستر می کشند و به جای شعله ها قهقهه می زنم.

دلم تنگ است برای روز هایی که می توانستم بدون هیچ دلیل مهمی گریه کنم.اما حالا با اینکه خانه ام ویران شده اشک هایم به سختی از چشمانم جدا می شوند. به یاد دارم روزهایی را که در حیاط خانه مادر بزرگ لی لی بازی می کردیم و بزرگ ترین غصه مان آبگوشتی بود که برای شام باید می خوردیم و دوست نداشتیم.

سینه ام پر از درد است و صدای فریاد هایم را کسی نمی شنود.جهانم آتش می گیرد و دودش را کسی نمی بیند.بر لبه ی دره ای ایستاده ام و چند تار و پود نازک طناب جلوی پریدنم را گرفته اند.

امید دیگر نیست.

پر زد.

رفت زیر خاک.

 

تنهایی

وقتی داغی به دلت میشینه،آتیش میزنه به وجودت.

تو این شرایط به نزدیکانتون زنگ بزنید.تنهایی آدمو دیوانه میکنه.

 

۲۴ ساعت

در حیاط بیمارستان منتظر بودم که پدر را ببینم،برادرم گفت:"مادر واجب تر است."سر تکان دادم و منتظر ماندم.دیگر فرصت نشد ببینمش و هنوز حسرت این را دارم که ۲۴ ساعت بیشتر از بقیه تورا ندیده ام.

خدا هنوز باهامه

بعضی وقت ها،بعضی اتفاقات،بعضی تصمیمات تورو نابود می کنن.از چیزی که هستی دور می کنن.از چیزی که میخوای باشی دور تر... اما اینو میدونی تمام این از دست دادن ها برای ارزش های بالاتریه،مثل لبخند مادر،مثل رضایت پدر،مثل آغوش گرم خواهر.

من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم،مجبور شدم تصمیمات فوق العاده سختی بگیرم که منو نابود می کرد اما میدونستم درسته.برای هدف بزرگ تریه.برای جلوگیری از اشتباهات بدتریه و برای فرار از غصه های سنگین تریه.

دل های زیادی شکستم...اما میدونستم برای دل شکستگی های سبک تری بوده.

من از تمام سختی های زندگیم سر بلند بیرون اومدم،سنگین ترین غصه هارو متحمل شدم و در پایان رقصیدم و میدونم این فقط من نیستم.همه ی ما بارها شکستیم و دست آخر چینی هامون رو یه جا جمع کردیم و بند زدیم و بلند شدیم.پس من بازم باید بلند شم،مثل تمام هزاران باری که چینی قلبمو بند زدم و بلند شدم.

بلند شو.خدا هنوز باهاته.

 

پدر عزیزم

پدر عزیزم،سلام:

از خوبی حال تو اطمینان دارم و می دانم تو ام از حال ما با خبری.

مدت هاست به خوابم نیامده ای،دلتنگی تا بند به بند وجودم نفوذ کرده . هرروز همه خوابت را می بینند و من هرروز دلتنگ تر از قبل،در گردباد خودخوری ام غرق می شوم.گاهی با خودم می گویم:"لابد دوستم نداری که به به خوابم نمی آیی." ولی هردوی ما میدانیم اینطور نیست و فقط دارم کاری می کنم که نازم را بکشی:)

در تمام عمرم ضربه ای به سنگینی نبودنت مرا از پای ننداخته بود،اما بازهم بلند شدم چون دختر همان پدرم...چون از تو یاد گرفتم قوی باشم،بلند باشم،استوار باشم...

از تو خواهش می کنم به خوابم بیا،تحمل ندیدنت را،نشیدنت را،بیشتر از این ندارم.

 

دخترت،فائزه

۱ ۲ ۳ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan