بهترین های اینجا:)

گفتنشو و شنیدنش یچیز جداس واسه منی که هیچی متوجه نمیشم از عمق آبی چشاش...اینو بهم گفت و رفت تو فکر،گفتم اخه لامصب تو که یبار بیشتر ندیدیش و دستشو لمس نکردی چطور برا من سی صفحه توصیفش کردی،میدونید چی گفت؟!

گفت:باورت نمیشه اگه بگم صد صفحه م اون لحظه رو توصیف کنم باز نمیفهمی،پوزخندی زدم و گفتم بروووو من خودم آخرِ عشق و عاشقیم به قول چهرازی گردنم درازه بهارو میبینم...اونم به قول چهرازی گف:

خو شما که گردنت درازه بگو ببینیم!بهار کدوم وره؟به قول چهرازی مشتو کوبوندم رو پیشونیشو صورتمو نزدیکش کردم و آروم گفتم:ینی میخوام بگم هنوز قشنگیاشو داره..!چشمک موزیانه ای زدم و خودمورو صندلی جا به جا کردم...آخ که وقتی میرفت تو فکر چقدددررر دوست داشتنی میشد...انگار که دستاشو وقتی لمس کرده بود مث موجوده تو فیلم "شکل آب" نور میداده و اون نور آبی رنگه مث لیزر میفتاده رو صورتش،آهی کشیدم و تکیه دادم به صندلی و با صدای نسبتا بلند گفتم:

خانوم حواس پرت...راستی راستی دلتو برده؟

لبشو گزید و با همون حالت،خیلی نا مفهوم بهم فهموند:راستی راستی دلمو برده..

-دلتو برد!خب!بگو ببینم

چشمکی از روی شیطنت زدم و گفتم:دلبری چی؟تو ام بلدی؟

زد زیر خنده...انگار که چشاش چهرازی رو دزدیده باشه و بهارو دیده باشه،آخخخ که دلم رفت برا عاشقیتش..مفهوم شد که میخوادش...مفهوم شد میخوان همو

تو دلم گفتم:کِی بشه دنیا هم منو بخواد؟

دلم آشوب شد،جنگی شد بیا و ببین،هیتلرِ درونم گف،تو نازی باش،خودم دنیات میشم

پکی به سیگار نداشته م زدم و لبی به فنجون فالِ نخوندم

ول کن بره،رفتنی میره،دنیام تهش میره

نمیره؟


پ.ن:فقط یک ذهن نویسی سبک!








"دنیای دیوانگی"

یروز وسط خیابون زدم دلو به دریا شروع کردم رقصیدن،چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم و خیره شدم به لباس چین چین قرمزی که دور تا دورمو پر کرده بود ،اون روز کل شهر بهم گفتن:دیوانه ی رقاصه

یروز با خودم عهد بستم که کل کافه های شهرو زیر پام بزارم،با مردم شهر حرف بزنم و انقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم که روی دیوارای کافه های شهرم همه ی مو جو گندمی های کم اعصابی که مثل اون شب بیرونم کردن پر بشه از دست خطای دیوار نویسی های من،اونموقع همه ی اون جو گندمی ها صدام میزدن:دختر دیوانه

خداوند دیوانگی را آفرید تا کسانی که از بودنشان رنج می برند از دیوانگی شان لذت ببرند






تو پرسیده بودی خدا را ز من

و من پاسخی داده بودم

که خود نیز

هرگز نیاموخته بودم

بدانم همان را


تو پرسیده بودی نشانی ز من

و من پاسخی داده بودم

که هرگز نشد تا نشانت دهم

نبود همان را 

همان نیمه جان را


تو پرسیده و من گفته بودم

کجا مانده بود آن

غروب سحر گاه رفتن

و من مانده بودم

به راهم نهان را

"فائزه قلی پور"

درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan