افسردگی؟!

یه روز یکی بهم گفت: تو افسرده ای!

خندیدم،خیلی بلند،گفتم:کو!!منو افسردگی؟اصلا!ببین دارم میخندم

لبخند زدو رفت و دو روز طول کشبد تا خودمو در حالی که مچاله شدم گوشه ی اتاق و گریه میکنم پیدا کنم!تازه فهمیدم چی گفته بود!

حواستون به آدمای اطرافتون باشه:)افسردگی گاهی انقدر پنهان میشه که حتی خودتونم متوجهش نمیشید!یهو میون انبوهی از غصه خودتونو پیدا میکنید که شاید دیر شده باشه...



پ.ن:من الان خوبم:)

غریق نجات دست هایم

من آنقدر حواسم پرت چشم هایت بود که زبانم گرفت،آمدم بگویم دوستت دارم اما!اما!پلک زدی و من باز هم محو تماشایت ماندم و هیچ نگفتم...یک سمفونی زیبا از شکوه و عظمت خدا جلوش چشم هایم پلک میزد و حرف میزد،من میشنیدم اما صدایت اجازه ی گوش کردن نداد:)

من عادت داشتم به غرق شدن در صدایت زمانی که دستانت غریق نجاتم بود:)

خدا لبخند هارا نمیگیرد!

پسرک چشمان زیبایی داشت،وقتی میخندید دندان های سفیدش را بیرون می انداخت و صدای خنده اش بالا میرفت...بالا و بالاتر،روزی خندید و صدایش را پر کرد داخل کیسه ای قرمز رنگ،کیسه بزرگ شد،پسرک خندید و خندید و کیسه بزرگ و بزرگتر شد،خودش هم نشست روی کیسه که مث دلش بزرگ شده بود و رفت بالا،رفت و رفت و رفت تا رسید به سقف آسمون با خودش گفت:

این بود آخرش؟

-نه

پس بقیه آسمون کجاس؟

-چرا بزارم بری اونجا؟

اخه من خدای خنده م...

-پس من کیم؟

تو ام خدایی دیگه!خدای همه چی بجز خنده

خدا بشکن زد،لبخند پسرک کمرنگ شد،برق شوق از چشاش محو شدن،رنگش پرید،شد زرد زرد،به زردی خورشید گفت:

چیشد؟من چیشدم؟

-مگه تو خدای خنده نبودی؟

پسرک گریه کرد،انقدر گریه کرد که بادکنکش سنگین شد و آروم آروم برگشت به زمین،داد زد فریاد زد که ای مردم خدا لبخندمو ازم گرفت اما همه خندیدن بهش،صدای قهقهه ی مردم همه جا رو پر کرد خدا اومد پیش پسرک و گفت

خنده هاتو میخوای؟حاضری خنده هاتو از خنده های مردم برداری؟

پسرک غصه گرفت و دلش نیومد خنده ی مردمو ازشون بگیره،از اون روز به بعد پسرک تنها شد،اخه اصلا نخندید،خدا رو داشت اما انکار میکرد

خدا نزدیکش بود،اما دورش کرد،خدا بازم نزدیک شد گفت اگه بهم ایمان داری لبخند بزن:)

پسرک گفت وقتی خندمو ازم گرفتی چطور لبخند بزنم؟خدا گفت لبخند بزن زود باش 

پسرک لبخند زد و به یاد آورد که خودش خندشو از خودش گرفته بود:)

نمایشنامه خوانیمان😍

سلاااام حالتون خوبه؟

بگم براتون از امروز!امروز اصولا صبح پر مشغله ای بود که هر چی لگد میزدم به این عقربه ساعت باز "باباااا بزا ببینم میتونم بیدار شم؟" گویان همونجا تو ساعت 11 هنگ میکرد میموند:| کلا امروز یه صبح بود تو یه روز😑

ساعت هشت صبح بیدار شدم با سرعت نور آماده شدم و یه بیسکوییت انداختم دهنم و رفتم که به موقع برسم به کانون،رسیدم به کانون دیدم هیچکسسسس نیومده و منم از حرصم نشستم یه گوشه و نمایشناممو گرفتم دستم و با آرامش کامل شروع کردم به خوندنش،این نمایشنامه رو استاد ش.ل تازه داده بهمون که واقعا جذابه!خلاصه تا ساعت 11:30 کانون بودم و بعدش راه افتادم که برم خانه ی جوان برا تمرین😊

12 تا 2 خانه ی جوان بودم و تمرین و تمرین و تمرین!هیچکی یه تیکه نون هم نداد دستم:(((گشنه و تشنه،رواست اخه؟؟؟

خلاصه که برگشتم خونه و نهارمو خوردم و الان یه گوشه افتادم😂



گفتم در جریان باشید🙃

مث گااااو!

استاد ش.ل هر از گاهی میگه:

مث گااااو سردرد گرفتم!


الان منم 

سه روزه مث گااااو سردرد دارم!هر روزم بدتر میشه

بازم این بشر و چشمکاش😉


چطور میشه این بشرو دوست نداشت اخه😁

فقط یک رو مخی:|

از صبحه یه تیکه از اهنگ دارم عاشق میشم از "اشوان" رو مخمه 



از پشت صحنه اعلام میکنن


اخ حرف زدنات😌طرز نگات👀

پشت در صدای پات😎


اخ حرف زدنام طرز نگام پشت در صدای پااام🤗🤗😃😃😎😍😊🙄😌😌

من...

من قویم و میتونم دوباره شاد باشم 

من قویم

من میتونم

من میتونم

دنیا که به اخر نرسیده 

خدا بالا سرمه

چرا فهمید

خواهر

فهمید

داغانم؛)

گفت:

امروز 

ارزش 

خوب شدن

حالت

با پیتزا

را دارد؛)

نمیدانست

پیتزا

هم

یادگاری توست:)

درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan