الوعده وفا

قول دادم خوب باشم و دارم سعیمو میکنم حالمو خوب کنم و لبخند بزنم... عجب روز بدی بود ولی...دلم برا برادرم که تو اهوازه تنگ شده،و همچنین زن داداش و برادر زاده ی شیطون و کوچولوم باران...کاش زودتر بیان،قراره عید فطر بیان ارومیه و من بی نهایت خوشحالم...امروز از بس حوصله سر بر بود مجبور شدم بشینم و کل روزو فیلم ببینم،انقدر که هوا گرمه حتی نتونستم برم رو پشت بوم و یکم حال و هوام عوض شه...اینم بگم،میخوام وقتی برادرم از اهواز اومد...موقع برگشتنشون منم باهاشون برم و چند هفته ای بمونم اونجا... فضای اطرافم خیلی دپ و خسته کننده شده،برم یکم حال و حوصله م برگرده سر جاش...برا برادر زاده هام میخوام کادو بخرم...راستش از بس همه چیز دارن نمیدونم چی بخرم براشون...یکیش پنج سالشه و اسمش ثناس...دومی هم دو سالشه و اسمش بارانه...شما راهنماییم کنید


خب دیگههه







پ.ن:    :)))))

دیوار به دیوار

همسایه ی دیوار به دیوارمون...پسرش اسمش علیه و دو ماه از من کوچک تره...از بچگی با علی تو کوچه دوچرخه سواری میکردیم...من خیلی خوب بلدم اسکیت برونم...یادمه یبار قرار شد به علی و پسر خالش که همسن خودش بود اسکیت یاد بدم ...وای که چقدر اون روز خندیدم من😂😂😂واقعا خنده دار بووود...داشتم میگفتم...خلاصه اینکه کل بچگیم و تا همین چهار پنج سال پیش دوستای صمیمی عین خواهر برادر بودیم...بعدش که بزرگ شدیم و دیگه نشد بریم کوچه و دوچرخه سواری کنیم دوستی منو علی هم کمرنگ تر شد...امروز وقتی داشتم از جلسه امتحان برمیگشتم دیدمش خیلییییی بزرگ شده بود...تقریبا هر چند روز یبار میبینمش ولی تاحالا انقدر دقت نکرده بودم که چقدر بزرگ شده و قیافش عوض شده...کاش میشد دوباره برگردیم عقب و مث قبلنا تو کوچه دوچرخه سواری میکردیم و نزدیکای غروب میرفتیم چهار تا بستنی میخریدیم،دو تا مال من دو تا مال توD:...یادش بخیر:( 

پ.ن:این عکسه قشنگ دختری از جنس باده:))

پادکست آقای ژاله



رفت،دل من رفت:(

عاقا چه وضعشه هی میرید میرید میرید...عاقا غصه مون میگیره به جان خودتون:( تینا هم رف:(      قبلش کاکتوس رف:( محمد جواد رف:( باز خوبه این دو تا هر از گاهی یه سری میزنن بهمون 

انقد میرید آدم هوس میکنه بره محو شه تو افق:|

رفتم کلاس زبان وسط کلاس داشتم مانور میرفتم سر گیجه گرفتم افتادم بغل یکی از برو بچ...بیچاره سکته کرد😅بعدش که بهتر شدم یه شماره ناشناس شروع کرد فرت و فرت زنگ زدن ...دست هم برنمیداشت...تهشم یه پی ام داد گف:این شماره ی آقای صادقیانه؟:|من نمیدونم چرا انقد اشتباه گرفته میشم...اونسری هم یه آقایی منو با خانوم نمیدونم اکبری بود کریمی بود چی بود اشتباه گرفته بود...در ادامه دوستم که بغل دستم نشسته بود چشاش پر شد بغض کرد اصن یه وضی...گفتم چته خب...میگه شکست خوردم😔گفتم چرا؟گف عشقم بهم گف فلان فیلمو دانلود کن منم گفتم نمیکنم اونم گف اه برو بابا منم گفتم برم دیگه نمیاما اونم برگشت گف برو...مرض داری؟میخوای شکست بخوری چرا خودت ول میکنی میری...اصن یه وضی

خیلی لذت بخشه اصلا تو این داستانا نیستم😅عشق و عاشقی رو میگم...دوستِ پسر دارم..ولی دوس پسر ندارم😂

 پ.ن:به قول خودمون ترکا:اعصاب معصاب یوخدی:/

پ.ن:وجدانا نرید دیگه:(

یه نوشته

مشکل ما ادما اینه که بلد نیستیم با کسایی که براشون مهمیم زندگی کنیم قلب ادما یه چینی قشنگیه که با هر ترک کوچیکی نمیشکنه...اگه باعث شدید قلبم بشکنه مطمئن باشین کاری کردید که مث چکش کوبیده شده به چینی قلبم و اونو شکسته...نمیخوام نصیحت کنما ولی قدر کسایی که انرژی و وقتشونو برا شاد کردنتون میزارن بدونین چون اون آدما به قدری براتون ارزش قائلن که این کارارو میکنن تا بخندید،لبخند بزنید،شاید هم فراموش کنید برای یک عمر تلف کردن به اندازه ی کافی بهانه هس که بزگترینش فکر کردن به گذشته و زندگی تو گذشته س...مهم اینه دلیل درست برا شاد بودن الانتون پیدا کنید... من اذیت میشم وقتی میبینم با گذشته تون...هرچقدر هم که بد باشه...خودتون رو ازار میدید...اینجوری فقط دل و روحتونو با دست خودتون پیر میکنید... اینو بدونید شکستگی های قلبی در حالت عادی خوب میشنا...خودتونید که شکاف رو بزرگتر میکنید بزرگترین موفقیت تو زندگیتون میتونه این باشه که یاد بگیرید چینی بند زن قلبتونو پیدا کنید لطفا زندگی کردن و برخورد با افرادی مثل من که برا شادیتون هر کاری از دستشون برمیاد انجام میدن رو یاد بگیرید...چون همینطور دارید با برخوردتون این آدما رو آزار میدید...میگید برید؟چرا نمیفهمید دلمون نمیزاره تنهاتون بزاریم؟

آنه...😇


آنه...آنه...


تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت

وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود


#نوستالژی

دوست داشتم

دوست داشتم یه شب تا صبح تو خیابونای پاریس تنهایی قدم بزنم و در حالی که موزیک بیکلام گوش میدادم به سکوت شبانه ی شهر دل بدم و آخرین تصویری که تو ذهنم میمونه لحظه ای باشه که عاشقی معشوق خودشو زیر نور افکن های بزرگ برج ایفل در آغوش میگیره و میبوسه

دوست داشتم یکی از این ماشین های زرد رنگ قورباغه ای داشتم و پنج نفر از رفیقام در حالی که به زور خودمونو تو ماشینه جا کردیم بستنی قیفی هامونو لیس بزنیم و فرمونو چپ و راست کنیم و از دنیا و جهان فارغ تو جاده ها بال بال بزنیم

دوست داشتم تاب رو پشت بوممون جادویی بود و با هربار اوج گرفتنش میشد دست خدا رو گرفت...اگه اینطور بود...دوست داشتم یبار دستشو بگیرم و دیگه ول نکنم و تا آخر عمرم مث ماه از آسمون آویزون باشم


حساسیت میان فصلی

چند روزه شدیدا حساس شدم...چجوری!؟کافیه باد خنکی بخوره به صورتم دیگه تمووووم شدددد...اشکم در میاد و عضله های صورتم حس میکنم منقبض میشن...آب ریزش بینی😷🤕و بدن درد...اصن یه وضییی

حالا من نمیدونم اسمش چیه🤔حساسیت فصلی که نیس اخه از وسط فصل شروع شده...یچی بین بهار و تابستون...حساسیت میان فصلی😕

امتحان ریاضی رو هم دادم خلاص شدم✌موند زیست...زیستم تموم شه یه نفس راحت بکشییم💃تازه بعد از ظهرم کلاس نویسندگی دارم جلسه اولشه:بریم ببینیم کلاس نویسندگی چه شکلیه😁

پ.ن:بهتون گفتم رفتم "عصبانی نیستم" رو دیدم هفته ی پیش؟گفتم کارگردانش آقای درمیشیان هم اومده بود😎


تاب تاب تاب بازی

اومدم رو پشت بوم خونمون که به لطف بابا کلی با صفا شده🌹🎉😍بابا دور تا دور دیواراشو پوشونده از شاخه های درخت انگورش که بیشتر از هر کسی نازشونو میکشه...اونقدری که منه دختر بابا هر از گاهی به اون درخت حسادت میکنم😅

بگذریم...بابا دو سال پیش بعد اینکه خونه ی نقلی رو رو پشت بوم کار کرد یه داربست با هر زحمتی بود رسوند به حیاطش که برا ما تاب درست کنه و کرد...الان نشستم رو تاب و تاب خوران براتون تایپ میکنم

نسیم قشنگ تر از همیشه با صورتم بازی میکنه و موهامو پخش و پلا میکنه🎆نگم براتون که چقد هوا خوبه...دلم میخواد بال درارم و مث گنجشکا بپرم و تو آسمون شهر پرواز کنم و برا همه ی مردم دلبری کنم🍃🍃🍃

ازون حسای خوب آغشته به یکم غصه دارم که دارم اون یذره غم رو برطرف میکنم...آخ که نمیدونید چقد دلم میخواست سرمو بلند کنم و ببینم یکی واستاده جلوم و اونقدر باهاش حرف بزنم که خالی شم و البته دیگه هیچوقت نبینمش:/

گلدونای خواهرم جلوم دارن دلبر بازی میکنن...کاش میشد گلام میتونستن حرف بزنن نه؟اونم حافظشون فقط یه روز باشه...بشینی جلوشون نوازششون کنی حرف بزنی حرف بزنی حرف بزنی و فردا برگردی ببینی همه ش رو فراموش کردن و بازم بتونی همون حرفا رو بزنی بدون اینکه حس کنن حرفات تکراری شده

تا حالا شده دلتون بخواد زمان تو یه لحظه متوقف بشه و تا آخر عمرتون اون لحظه تکرار شه؟اگه آره چه لحظه یا خاطره ای؟!بگید دوس دارم بشنوم😃

پ.ن:این عکسو یکی از دوستام برام فرستاده بود و گفته بود وقتی فازی میگه دارم تاب میخورم همچین تصوری ازش دارم😀😌

۱ ۲ ۳
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan