میخوام حرف بزنم

میخوام حرف بزنم،راجب آدمایی که اومدن تو زندگیم،بعضیاشون موندن،بعضیاشون رفتن،بعضیاشون با دروغ منو شکستن،به هرحال...حالا میخوام حرف بزنم

میخوام بگم که چقدر از تعداد آدمایی که برام مهم بودم کاسته شده،آدمی که عاشقش بودم و اولین عشق واقعی زندگیمو باهاش تجربه کردم،و حالا اثری ازش تو زندگیم نیست...شاید حتی خودم خواستم که نباشه...اینجوری بهتره،انتظار آدما رو پیر میکنه...میخوام بگم یاد گرفتم دیگه بهش فکر نکنم...یاد گرفتم هروقت لازم باشه فراموش کنم و این کارو کردم

میخوام حرف بزنم راجب دروغگو های بزرگی که بهشون اجازه دادم وارد زندگیم شن،کسایی که با حسای زود گذر بچگانشون قلبمو آزار دادن،کسایی که قدر محبت رو نمیدونن،تو همون کسی که یک سال تمام بهم دروغ گفتی و برای ماه ها منو افسرده کردی بخاطر خبر مرگ دوستی که وجود خارجی نداشته،میخوام بگم،بخشیدمت...نه بخاطر خودت...بخاطر خودم...دلم میخواد کمی سبک تر بمیرم

میخوام حرف بزنم راجب رفقایی که گذاشتن و رفتن،هستن ولی نیستن...میخوام بگم رابطه های کوتاه مدت ارزش شکستن رفاقت های بلند مدت رو نداشتن،نمیدونم میتونم این موردو ببخشم یا نه...ولی میخوام بگم،دلم براتون تنگ میشه،حداقل برای اون صمیمیت رفاقتی بینمون...

میخوام حرف بزنم اینبار راجب خودم،دلم پره از خیلیا...ولی دارم کسایی رو که تا هروقت که بشه،منتظر حال خوبم می مونن،دوستشون دارم...درست از عمقی ترین تکه ی قلبم

هعی8

نمیدانم بزرگترین گناه بشریت چیست یا چه چیز می تواند باشد،اما اگر از من بپرسند بزرگترین مظلومیت بشر چیست...شاید نفس عمیقی بکشم،صدایم را صاف کنم،سیگاری گوشه ی لبم روشن کنم و بگویم:"دلتنگی بزرگترین مظلومیت بشر،که هرروز بیشتر از دیروز شیره ی جان آدم را از ابریشم خام وجودش بیرون می کشد و قوی تر از دیروز ضعیفت می کند" نمی دانم شاید اشتباه باشد اما من...از...دلتنگ بودن...خسته...شده ام!

Music time

درد تنهایی_طاهر قریشی





عاشقانه ای مبهم

موهایش را نوازش می کردم و انگشتانم را میان تک به تک تار موهایش بازی می دادم،آرام خم شد و کنار گوشم گفت:"دوستت دارم." لبخند عمیقی زدم،به عمق دره های پر پیچ و تاب مارمیشو،خواستم خودم را لوس کنم،اخمی کردم و گفتم:"دختر به این زشتی را چرا دوست داری:("

گفت:"زشت بودنت را دوست دارم چون کس دیگری سراغت نمی آید;)"

اخمی بچگانه میان ابرو هایم نشاندم،قهری بچگانه،نگاهی بچگانه...گفتم:"تایید کردی که زشتم:("

آرام خم شد و زمزمه کرد:"چهره ت زیباترین پدیده ایست که چشمانم تا به حال دیده اند:))))"


These days

این روز ها به درجه ای از درک رسیده ام که درک می کنم چقدر دعوا ها،تنفر ها،زشتی ها،پلیدی ها و هر چیز نا مثبتی که در محیط اطرافمان وجود دارد بی ارزش است،زندگی این روز ها برایم شیرین است،اما نه مانند عسل که از بچگی شیرینی اش دلم را زده...سبک بال تر شده ام،آزاد تر،رها تر و همه را مدیونم به آن سپید ریش بالای سرم که همه "خدا" صدایش می زنند:)


+شدیم پیشرفته و حرفه ای تو تئاترمون و بدجور سرمون شلوغ شده:) خدایا ممنون که دارم کم کم برا رسیدن به هدفم رو پای خودم وایمیستم:)

++از یه گروه تئاتر پیشنهاد همکاری گرفتم،توقع نداشتم بابام قبول کنه ولی همون جمله ی اولو که گفتم حسابی ازم استقبال کردم،این بابا رو نداشتم چیکار می کردم من:)

+++احوال رفقای وبلاگی من چطورهههه😍؟

ته تغاری

اولین نوه ی مامان بابام که به دنیا اومد،دارم راجب دخترِ داداشم حرف می زنم،من به عنوان ته تغاری کاملا یهویی فراموش شدم،همه ی توجها برا ثنا بود، حسودی می کردم ولی هیچکس هم نبود درکم کنه،هیچکس نبود بگه بچه س

اذیت میشدم ولی به روم نمیاوردم...سه ساله باران به دنیا اومده،نوه ی دوم،بچه ی داداشِ دومم،همه شدن آغوشی برای ثنا،که احساس خلا نکنه،حسودی نکنه به باران...میخوام بگم همونطور که بچه ی آخر بودم،تو لیست اولویت هم بچه آخر بودم

Glad

I am glad to have some one

:)Who I am important for her/him

Feelings

گاها سر و کله ی یه سری احساسات تو زندگیم پیدا میشه که به شدت ازشون متنفرم و دلم نمیخواد مثل یه اسب رام و مطیع بیفتم دنبالشون،ولی اونا منو به اجبار دنبال خودشون می کشونن،و این روز ها،جزو یکی از اون گاهی ها تو زندگیمه و یجورایی مبارزه! از نوعِ خوددرگیریشه!

احساس تنفر دارم نسبت به برخی آدمای زندگیم و واقعا دارم ازش رنج می برم،یجورایی اذیت میشم،با حرفاشون،رفتاراشون،اونا همون آدمای قبلین...من حساس تر از قبل شدم،خیلی حساس،احساس میکنم آسیب پذیر شدم!

بگذریم،آدمای جدیدی وارد زندگیم شدن،ینی در واقع بهشون اجازه دادم وارد شن!تقریبا بعدِ یک سالِ سختی که داشتم... یکی از همین آدمای جدید که قبلا بهش این اجازه رو نمیدادم و بنظرم یه آدم بیخود بود-_- حالا میتونم بگم جزو باخود ترین آدمای اطرافمه:)برام با ارزش شده و از این بابت خوشحالم

به هر حال،روزهای عجیبی رو میگذرونم که تا حدودی باعث شادیم میشن:)هرچند که رو مخ بودن بعضی آدما همچنان اذیتم میکنه-_-

انتخابتون چیه

انتخابتون چیه؟

کسی که دوستش دارید

یا کسی که دوستتون داره؟

Lovely time,just imagine

تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر می تواند حالم را بهتر کند،از او پرسیده بودم چی می کند و گفته بود به تو می اندیشم و او هم گفته بود که کجا را می نگرم...گفتم آسمان را...کنارم نشست،آرامشی عمیق وجودم را فرا گرفت،یک لحظه حس کردم که از تصوراتم خارج شده و حقیقی در آغوش گرفته مرا...گفت:مرا پیدا کن...

سکوت کردم و فقط نگاه کردم،ستاره ای در اسمان نبود،چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم،چشمک میزد،با دست نشانش دادم و گفتم:یک ستاره می بینم،وتو همان تک ستاره ی زندگیم شده ای:)

بوسه ای بر پیشانیم نشاند،آرام کنار گوشم زمزمه کرد:کور شده ام،جز تو نمی بینم:)

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan