فرق آدم ها

فرق آدم های خوشحال و آدم های غمگین توی بروز غصه هاشونه

آدم ها

آدم ها هرچه عاقل تر می شوند غمگین تر می شوند...

اشک رازیست...:)

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

 

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

 

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.

 

 

درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

 

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

 

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

  

دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

 

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

می توان از هیچ،به همه چیز رسید:)

خیال پردازی می کردم.ناگهان به خود آمدم.پرسیدم:"آیا من انسان هستم؟"همه ی ما آدم هستیم.اما انسان بودن فرق دارد.خوب بودن فرق دارد.فرقیست بین بودن و خوب بودن.با خود گفتم:"شاید حتی نبودن بهتر از بد بودن باشد.شاید حتی بهتر از فقط بودن باشد!"

چشم هایم را بستم،دنیایی را تصور کردم.خلا مطلق.چیزی نبود جز سفیدی.دیواری نبود.محدودیتی نبود.به بدی هایم فکر کردم.به دل هایی که شکستم.شاید حتی فکرهایی که آزار داده ام.ناگهان از سفیدی،دیوار هایی روییدند.آنقدر بالا رفتند که چشم هایم یاری نمی کردند.دیوارها پر سر و صدا بودند.انگار که خشت به خشت آنها فریادی متفاوت را سر دهد.کمی گوش سپردم.هر خشت یک بدی از من را بازگو می کرد.فریاد می زد.گاه سکوت می کرد.گاه سکوت را می شکست!

من هیچ شده بودم.نا امید بودم.کی توانسته بودم انقدر بی رحم شوم؟از صد،صفر شده بودم...از خانه،آواره شده بودم.از خنده،گریه شده بودم.از من، کسی غیر من شده بودم!

امیدی نبود.خنده ای نبود.گریه ای نبود.زمان جریان داشت،اما فقط جریان داشت!حسی نبود.شاید حتی منی نبود!...خواستم که نباشم.گفته بودم نبودن بهتر از اینگونه بودن است.ناگهان لبخندی،نوری،حسی،عشقی، دامانی،شانه ای،چشمی،آغوشی را دیدم.با خود گفتم اگر خدا این نیست،پس کیست؟جایی نوشته بودم اگر می توانستم،قلبم را از سینه ام بیرون می کشیدم و در سینه ی زنی می کاشتم که امیدهای واهی اش را باد نبرده باشد.حال آن زن را یافته بودم!قلبم را از سینه ام بیرون کشیدم و در سینه ی منی جدید کاشتم.امید های جدید را باد نبرده بود!آرزو های جدید را فراموشی نبرده بود!گویی از صفر،به صد رسیده بودم.از اشک،به لبخند رسیده بودم،از من،به منی تازه رسیده بودم...:)

بلند فریاد زدم:"می توان از صفر،به صد رسید،می توان همه چیز را از نو ساخت!:)"

این روزها با چاشنی استاد شریعتی

این روز ها فیلم های زیادی می بینم،شاید بتوان گفت کتاب های زیادی هم می خوانم،در کل زندگی های زیادی را تجربه می کنم و با حس های چدیدی روبرو می شوم.مانند حس گمشدگی،حس نبودن،در عین حال حس قدیمی بودن:)

تعجب نمیکنم اگه متوجه حرف هام نشید چون خودمم گاها نمیفهمم چی دارم میگم-_-

 

این شعر استاد شریعتی رو از طرف من بخونید

بد نیست:)

 

نمی دانم نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش دا در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته گرداند

بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را

در من کوچه ایست که با تو هنوز نرفته ام...

در من کوچه ایست

که باتو در آن نگشته ام...
سفری ست
که باتو
هنوز نرفته ام...
روزها و شب هایی ست
که با تو به سر نکرده ام ...
و عاشقانه هاییست
که باتو
هنوز
نگفته ام . . .
در من حرفایی است که
هنوز نفس می کشند....
آرزوهایی که هنوز به انجام نرسیده اند
در من
و در کعبه من ، سجده ای است برای قامت تو
در من پاره ای از تو می تپد
و این جان نیمه جانم ازو زنده است
در من
و در رگهای من
خونی از احساس سبز تو چاری است
و شکوفه میزند همچون گلی سرخ
در من .........
در من تو و حس تو
هست هنوز و هنوز

 

 

من ایوب نیستم

دوست عزیز من

یادت باشد با کار هایت اهمیتت را

نه تنها برای من

بلکه برای تمام اطرافیانت از دست می دهی

پس امیدوار نباش

ما مردمان این زمانه ایوب نیستیم

شجریان

شجریان رفت🖤

استاد صدا رفت...

!I can't hear me

من نمیدانم یک دیوانه ی واقعی بودن چه حسی دارد،نمی دانم دقیقا به چه چیزی فکر می کنند یا دوست دارند چگونه زندگی کنند،اما یک چیز را خوب می دانم که دیوانگان می خندند!از صمیم قلب،با تمایل تمام،می خندند بی آنکه کوچک ترین غمی را میان صدای خنده شان پنهان کنند،گاهی دلم می خواهد دیوانه باشم و بلند بخندم بی آنکه اهمیتی برای نگاه های دیگران قائل شوم!

دوست دارم لباس بلند زرد رنگی بپوشم و در خیابان ها بدوم و با صدای بلند آنقدر بخندم که گوش تمام غصه های جهان را کر کنم،دلم میخواهد دیوار هارا بشکنم،از هیچ به همه چیز برسم،حرف بزنم آنگونه که کسی نتواند گوش نکند!دوست دارم بر لبه ی کوهی سنگی بایستم و به این فکر کنم که آیا [خود من] دوست دارم که زندگی کنم یا نه!؟

حس می کنم از صدای دیگران کر شده ام،حتی نمیتوانم صدای خودم را هم بشنوم!

life is not good

حس غریبی کل زندگیمو گرفته،مثل اینکه از خونه م دور شده باشم،مثلا اینکه خودمو گم کرده باشم،دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم،دلم میخواد بخونم اما نمیدونم چی،دلم میخواد برقصم اما نمیدونم چرا،دلم میخواد زندگی کنم ولی مثل درختی شدم که ساکن یه جا وایساده و فقط فکر می کنه،گاها طوفانی هم میاد و یکی از شاخه هاشو میشکنه،گاها هم یکی میاد بهم تکیه میده و زیر سایه م خنک میشه،زمستون که میشه...میاد شاخه هامو میشکنه میندازه تو آتیش تا گرمش شه!

اهنگ بک گراند زندگیم دیگه اوج و فرودی نداره،راکده،گندیده!چراغارو خاموش می کنم،زل میزنم به آسمون خدا،میگن دیوونه شدی،تو تاریکی چی میبینی ولی نمیدونن...گاها تو تاریکی چیزایی هستن که تو روز روشن دیده نمیشن...

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan