ظهر ۳۱ اردیبهشت

بارون میباره،خیلی شدید و خشن،شاید خشن صفت مناسبی براش نباشه ولی همینطور که دارم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکنم و گاها یک بند از کتاب "تهوع" میخونم،احساس میکنم خدا بدجور از دستم عصبانیه که رعد و برق هاش شیشه های اتاقمو میلرزونه.آخرین باری که از رعد و برق تا این حد ترسیده بودم،تو یکی از کلاس های خانه ی جوان داشتیم تمرین می کردیم،تنها نبودم،فاطمه هم بود...رعد و برقا به حدی شدت گرفته بودن که ناخودآگاه همو بغل کردیم و اخمی از ترس رو صورتمون نشست...امروز هم قرار نبود این رعد و برقو تنها اونم تو خونه بگذرونم...ولی شد دیگه،احساس گرسنگی نمی کنم،و حتی احساس تشنگی هم نمی کنم،اما دلم یچیزی می خواد تا بخورم...همیشه تو اوقات بیکاری دوست دارم ترشک بخورم،اما الان نه میتونم ترشک بخورم نه ترشکی هست که بخوام بخورم:)

کتاب بدجور با ریتم زندگیم هماهنگه،انگار که خودش صفحه هاشو انتخاب می کنه که امروز کجای کتابو بخونم،هوا بارونیه و هوای شهر آقای سارتر هم بارونی و مه آلوده،راستی،نویسنده ها ایمیل هاشونو جواب میدن؟خیلی مشتاقم برا آقای سارتر ایمیلی بنویسم و بگم که چقدر زندگیش شباهت داره به فانتزی ای که تو ذهنم پروروندم:)

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan