گاهی عشق هم پایان ندارد

تنها شده بود،یک حرف کافی بود تا او را تا مغز استخوانش به درد بیاورد و قلبش را چنان مچاله کند که هیچ چینی بند زنی قابلیت به هم بند زدن تکه های دلش را نداشته باشد،او می گفت:من تنها میان  هفتاد و دو عالمم! و تمام همان هفتاد و دو عالم میخندیدند به تک تک واژه هایی که به زبان می آورد و هیچ یک نمیفهمیدند،با خود می گفت:اگر آن گندم گون زیبایم کنارم بود...چه ها که نمیکردم...چه ها که نمی کردیم...گفته بود و گریسته بود،آنقدر گریه کرده بود که سِیلی از سرخیِ آبی گونِ اشک هایش یک خانه را ویران کرده بود،خانه ی دلش را! همان خانه که سندش به نام گندم گونِ زیبایش زده شده بود...دلتنگ آن لحظاتی شده بود که بی عقلی خود را به رخش کشیده بود تا لحظه ای خنده ی هرچند از روی تمسخرش را ببیند و ته دلش عاشقانه قربان صدقه ی آبی بی نهایت چشم هایش برود و خانه ای میان خانه های چهارخانه ی پیراهنش بسازد...روی ایوان خانه بنشیند و موهایش را شانه بزند و پاهایش را بیاویزد از ارتفاع چشم های معشوقه اش،اما نیفتد!که اگر بیفتد...اگر از چشمش بیفتد...وای بر حال او،وای بر حال ما،وای بر حال خدا که بنده ای را از دست می دهد فقط به یک دلیل که:

گاهی عشق هم پایان ندارد 

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan