مار!

گفتم چیشد؟

گف:چی چیشد؟

_زندگیت دیگه

+مگه زندگی فقط مال مارایی نیس که در لونشون پونه در نمیاد؟

_تو چی کمتر از یه مار تو یه خونه ی بدون پونه داری؟چش نداری؟داری که

+فقط بلد نیستم زیادی به بقیه آسیب برسونم

_چی گف

+کی؟

_مهم نیس

+اینکه کیه؟

_شاید!

بعد چشاشو بست و رفت غرق شد تو دنیایی از فکر که جای منی که تهی از هر فکری بودم نبود،وقتی چشاشو وا کرد دیدم چشاش شدن کاسه ی خون،وقتی چشاشو می بست سیل عظیمی از خون راه چشاشو باز می کردن،زیاد نگذشت که خون همه جا رو برداشت،داد زدم چیکار میکنی؟

گفت:مگه من چیم کمتر از یه مار بود که در خونش پونه سبز نشده بود؟!

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan