دنیای دیوانگی

یروز وسط خیابون زدم دلو به دریا شروع کردم رقصیدن،چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم و خیره شدم به لباس چین چین قرمزی که دور تا دورمو پر کرده بود ،اون روز کل شهر بهم گفتن:دیوانه ی رقاصه

یروز با خودم عهد بستم که کل کافه های شهرو زیر پام بزارم،با مردم شهر حرف بزنم و انقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم که روی دیوارای کافه های شهرم همه ی مو جو گندمی های کم اعصابی که مثل اون شب بیرونم کردن پر بشه از دست خطای دیوار نویسی های من،اونموقع همه ی اون جو گندمی ها صدام میزدن:دختر دیوانه

خداوند دیوانگی را آفرید تا کسانی که از بودنشان رنج می برند از دیوانگی شان لذت ببرند

من نمیدونم گشت ارشاد اون نزدیکی ها نبود؟؟!
تو عمرم تو شهرمون گشت ارشاد ندیدم😁
دیوانگی هم عالمی دارد :)


سلام 


عالمش خیلی قشنگه
سلاااام
خوش اومدی
دیوانگی زیاد هم خوب نیست :) ولی گاهی وقت ها لازمه :)
اره خب
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan