خدا لبخند هارا نمیگیرد!

پسرک چشمان زیبایی داشت،وقتی میخندید دندان های سفیدش را بیرون می انداخت و صدای خنده اش بالا میرفت...بالا و بالاتر،روزی خندید و صدایش را پر کرد داخل کیسه ای قرمز رنگ،کیسه بزرگ شد،پسرک خندید و خندید و کیسه بزرگ و بزرگتر شد،خودش هم نشست روی کیسه که مث دلش بزرگ شده بود و رفت بالا،رفت و رفت و رفت تا رسید به سقف آسمون با خودش گفت:

این بود آخرش؟

-نه

پس بقیه آسمون کجاس؟

-چرا بزارم بری اونجا؟

اخه من خدای خنده م...

-پس من کیم؟

تو ام خدایی دیگه!خدای همه چی بجز خنده

خدا بشکن زد،لبخند پسرک کمرنگ شد،برق شوق از چشاش محو شدن،رنگش پرید،شد زرد زرد،به زردی خورشید گفت:

چیشد؟من چیشدم؟

-مگه تو خدای خنده نبودی؟

پسرک گریه کرد،انقدر گریه کرد که بادکنکش سنگین شد و آروم آروم برگشت به زمین،داد زد فریاد زد که ای مردم خدا لبخندمو ازم گرفت اما همه خندیدن بهش،صدای قهقهه ی مردم همه جا رو پر کرد خدا اومد پیش پسرک و گفت

خنده هاتو میخوای؟حاضری خنده هاتو از خنده های مردم برداری؟

پسرک غصه گرفت و دلش نیومد خنده ی مردمو ازشون بگیره،از اون روز به بعد پسرک تنها شد،اخه اصلا نخندید،خدا رو داشت اما انکار میکرد

خدا نزدیکش بود،اما دورش کرد،خدا بازم نزدیک شد گفت اگه بهم ایمان داری لبخند بزن:)

پسرک گفت وقتی خندمو ازم گرفتی چطور لبخند بزنم؟خدا گفت لبخند بزن زود باش 

پسرک لبخند زد و به یاد آورد که خودش خندشو از خودش گرفته بود:)

خیلی قشنگ بود. و بامعنا.
لطف دارید ممنون
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan