مردم شهر بشناسید مرا!

مرد این شهر من را نمیشناسند،آن ها فقط من را روی صحنه تئاتر دیده اند،وقتی در نقش دخترکی عاشق و دلخوش بازی میکردم،مردم این شهر من را نمیشناسند،مردم این شهر زندگی ام را نمیدانند،مردم این شهر

طعم تلخ جدایی را نچشیده اند تا دلیل فریاد هایم را بدانند

میگویم:خدایا،دوست داشتن قشنگ است اما نه وقتی که میدانی رفتنی در کار است!

خدا در گوشم زمزمه کرد:زندگی کردن را دوست داری؟

گفتم:نه!

گفت:مرگ را چی؟

مکث کردم،بالا پایین پریدن هیتلر درونیم را روی قلبم حس کردم،آرام تر بود،انگار که اصلا در پاسخش مردد نباشد،نباشم!

لب گزیدم و جواب خدا را دادم:

مرگ را همیشه دوست داشته ام...

خدا زمزمه کرد!ارام خواند،بیکلام قشنگی میان کلماتش جاری شد

-مرگ را دوست داری...هنوز...نرسیده ای به مرگ...اما هنوز هم...دوستش...داری!

باران بارید،بارید و بارید دستم را از پنجره بیرون گرفتم،قطره قطره دستم را نوازش کرد...اما...چشمان...من...امروز...نباریدند...توان باریدن ندارند!

چون

امیدوار

به

بازگشت

هستند!


انتظار

شیرینی

است

نقطه!نه سر خط

عالی بود.

ممنون:)
سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷ , ۱۶:۳۴ فاطمه سادات داوری
سایت شما خیلی عالیه افرین
لطف داری:)
سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷ , ۱۶:۲۷ فاطمه سادات داوری
فقط یک جمله با خدا باش و پادشاهی کن.
بله:)
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan