خدا باهامونه

گاهی قدمی در زندگی ام گذاشته شد که گاهی شادی،گاهی غم،گاهی رفتن و گاهی ماندن را یادم داد...و من مرور میکنم با خودم بخیر باد یاد زردی های زنگ زده ای که روزی درخشان بودند...اینها همان زردی هایی هستند که ماندند،اما نه همیشگی...ماندند اما نه ابدی

در تقدیرمان رفتن را برایشان نوشته بودند!:)

میگفت: در دنیایی از نشدن ها دنبال چه میگردی

میگفتم:تو در دنیایی که برایت رقم خواهد خورد چه میکنی؟

اگر دنیایت پر از نشدن است،تقدیرت تو را در نشدن ها ساخته


کافه ای که در گوشه ی آن خیابان بود نام هر که را که ساعت ها پشت میز های چوبیش نشسته بودند و حرف زده بودند،همان دو نفره ها را روی دیوار هایش مینوشت،ترسم از اینست که بزرگ شویم اما دیگر در آن کافه جایی برای نوشتن اسممان باقی نماند...:)

آرزو کن که خداوند همان خداییست که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند...

چقده قشنگ بود(:
لطف دارید:)
بزا یه توضیحی بدم بعد بگم واستا بنویسم😌
بگو:(
چقدر متنش خوب بود:)
لطف داری عزیزم:)
عزیزم :)
:*

و جمله ی آخر چشم ما را هم میگریاند

:')
چقدر زیبا ...
اون جمله آخر " خداوند همان خداییست که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند" از کیه؟؟؟
:)
ممنون
راستش دقیق نمیدونم مال کیه 
من فقط تو یه متنی دیدم
جمله ی آخرش خیلی قشنگه
اره:)
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan