اینجا بود که حجم عظیمی از استرس بر من هجوم آورد و خودم و روحم و منِ شگفت انگیزم تو ذهنم داشتن تاب بازی میکردن...بابام قبول کرد ببره منو تبریز تا تست بازیگری بدم...خیلی مشتاق تر از منه ها ولی من میترسم برم گند بزنم و تا آخر عمرم حسرتشو بخورم:(
موضوع تست رو گفتن:فکر کنید دوربین یکی از عزیز ترین هاتون(پدر،مادر،برادر،همسر،عشق و..) هست و شما برا آخرین بار میبینیدش و دیگه بازگشتی در کار نیس...اینو اجرا کنید برامون:(
منم از صبح مث روح های سر گردان هرجا آینه میبینم محو آینه میشم و میزنم تو کار بغض و غم و ناراحتی و میرم تو نقش...یجوری زار میزنم که مامانم میگه شک دارم موضوع سر پدر مادر باشه:(
خلاصه ش اینکه کلی استرس گرفتم...کمکم کنیددد...دیالوگ بگید...وااای اگه قبول نشم هیچوقت خودمو نمیبخشم
حالا یچیز دیگه ایم که هست و ذهنمو مشغول کرده اینه که:آخه من چجوری دوربینو بغل کنم:"((((