به وقت 26 اردیبهشت

روز آخر مدرسه بود و امتحانات تقریبا شروع شدن...همزمان با امتحانات ماه رمضون هم که رسید...خیلیم خوش اومد...ماه خدایی و بندگی

داشتم میرفتم کلاس زبان که خواهرم زنگ زد گف سریع بیا اینجا کارت دارم،اینجا کجاس؟ جشن روز آخر مدارس برا برادر زاده م...خلاصه که از کلاس زبان گذشتیم و رفتیم اونجا،یهو گف پاشو برو پشت صحنه کارت دارن:|  منم پاشدم رفتم یهو گفتن یکی دو صفحه متن نیایشه باید بخونی بعدشم با مجری همکاری کنی...یهو...:/  منم هرکار گفتن کردم آخرش آقای زرگر زاده(مجری) گف شمارتو بده به بچه های پشت صحنه ازین به بعد جایی لازم شد بیا اجرا...منو میگی؟! رو ابرا D:   خلاصه آیتم رقص آذری رسید به من گفتن لباسای بچه ها رو بپوشون و سی نفر دختر ردیف کردن جلوم کیسه به دست که من لباساشونو بپوشونم...اینجا بود که فهمیدم معلمی واقعا سخته...واقعا:(

رفتن اجراشونو کردن...در این فاصله کوتاه دو یا سه ساعته عاشق تک تک بچه ها شدم از بس شیرین و ناز بودن...وای که چقد اینجور کارها از جمله مجری گری و پشت صحنه خوب و جذاب بود برام...خلاصه که خیلی خوش گذشت

حالا همه برگشتیم و منم خسته از اهل جهان ولو شدم رو تختم و دارم موزیک گوش میدم و برا شما تایپ میکنم

پ.ن:دعا کنید برام میخوام چند صفحه از رمانمو بفرستم برا یکی از نشریه ها...شدیدا نیازمند دعاتونم💜🌹

پ.ن:شبتون خوش و ستاره بارون...

پ.ن:خندوانه از امشب شروع میشه هاااا گفتم در جریان باشین😁

چه روز پر کار و جالبی داشتی!!

ان شاء الله که رمانت چاپ میشه!!

دلتون شاد
انشا الله

ممنونممم همچنیین
خیلی موفق باشی مهربون جان :))

+ من خیلی شلوغم این روزا. یادم نرفته متن بنویسم واسه اون تصویر :)
عزیز دلم🌹🌹

ایول بهت🌹💜
موفق باشی چه در امتحانات چه در فرستادن رمانت برای نشریه...
هم دهه ایی گله خودم
😊
مرسی عزیز دلم 
تو ام موفق باشی🌹🌹🌹
:))) خیلی خوبه پشت صحنه، ان شاء الله نشریه قبول کنه...
آره واقعا خیلیییی
مرسی عزیزم🌹
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره من
خاطره ها گریه سازند
من دختری از جنس باد میدوم
مابین ثانیه ها و دقیقه ها
لبخند را رها نمیکنم
چون زندگیم را می سازد...
اما میسازم
فردایم را از جنس شادی
بهتر از قبل
زیبا تر از قبل...
Designed By Erfan Powered by Bayan