چند سالی هست یه آقای پیر،ازون پیرای دوست داشتنی تو محلمونه و هر روز صبح با یه تیشرت تو اون سوز سرما میاد بیرون و تا عصر قدم میزنه...همه میگن دیوونه س...بعضیا میگن اسکیزوفرنی داره...اخه دائم با یکی که کنارشه حرف میزنه...کسی که فقط خودش میبینه
عالمی داره واسه خودش
میگن زنش پنج سال پیش فوت کرده و اینم خیلی زنشو دوست داشته...ازون عاشقانه های شاملو و آیدا...بعد مرگ زنش افسرده میشه و پیش مادرش میمونه...تا دوسال قبل که مادرش هم فوت میکنه و اون برا همیشه تنهای تنها میشه...
هر روز ساعت هفت صبح میاد تو محله و تا عصر همینطوری میگرده و با آیدای ذهنیش حرف میزنه
هر روز صبح و عصر موقع رفتن و برگشتن میبینمش...به نظرم خیلی دوست داشتنیه...تا ابد با زنش زندگی میکنه چون خودش میخواد که داشته باشدش...حتی اگه واقعا نباشه
جلو در خونش پره از ماشینای قدیمی دهه شصتی که هیچ جوره راضی نمیشه بفروشدشون...میگه:
من نتونستم خودشو نگه دارم...لا اقل خاطره هاشو از دست ندم...